کاکتوس صورتی



سلام 

انگار نوشتن با بخشی از وجودم عجین شده،

از سال ٨٥ که شوهرخاله م فوت کرد، من به ثبت لحظه های مختلف علاقه داشتم.

از اینکه بقیه تازیخ ها و مراسم های مختلف رو فراموش می کردن و من یادشون می انداختم آن هم با جزئیات کانل، لذت می بردم.

با اینکه بزرگ شدن و افزایش مشغله های روزانه باعث شد زمان بسیار کمی به نوشتن اختصاص دهم. اما دوباره برگشته ام.

شاید بهتره برگشتنم رو مدیون دکتر چاووشی در ارگانیک مایند باشم

وقتی آدم ها روئیاهاشونو به یه خواب عمیق بردن

لازمه گاهی یه جرقه کوچیک تو وجودشون بیدارش کنه!

سالین سهیل 

سنجاق شود به جمعه ١٠اسفند

یه عالمه برف باریده☃️❄️اصن یه وضی عالی

هواشناسی اعلام کرده آخرین برف سال٩٧ هستش ننه سرما کوله بارشو داره جمع می کنه

ماهی سورین- خانواده ٤ نفری مون

* تا یکشنبه باید انتخاب واحد انجام بدم.




حس ناب پاییزی وقتی که هندزفری توی گوش موزیک پلی شده و قدم زدن تو هوای خنک  صبح
و رستاک که میخواند دنیای ما اندازه هم نیست.

بی ربط نوشت:نیازمند یک نفس عمیق :) بعد از مشغله ای زیاد و جذاب این مدت ^_^
بی ربط نوشت:در استانه ترم 5 دانشگاه و اینکه چیری یاد گرفتم یانه؟

جنب دانشگاه ازاد قدیم منتظر ایستاده ام که دوستم بیاید مثل همیشه ترافیک اخر روز حوصله ی راننده ها بی اعصاب را ب سر برده است .
شیشه اتوموبیلی پایین می اید پوست موز و دستمال کاغذی و چند نایلون دیگر را حواله خیابان میکند و ناگهان ماشین پشت سری او خانمی جوان دستش را روی بوق میگذارد ممتدد و طولانی
راننده ماشین در اتوموبیل را باز میکند و رو به خانم جوان میگوید چه خبرته؟؟ خانم میگوید چرا زباله کوفتی که خوردی رو میریزی تو خیابون؟!!!مگه سطل اشغالو نمیبینی!!؟؟(اشاره میکند به سطل بزرگی که همان کنار خیابان گذاشته اند.
راننده عصبانی چند تا جمله میگوید و ب گمان اینکه دختر کاری به او نداشته باشد اما این بار بلند تر از دفعه قبل فریاد میزند و میگوید اخه مگه رفتگر بیچاره چ گناهی کرده باید بار چندتا بی فرهنگ مثل تو رو ب دوش بکشه؟چندین ماه حقوق معوقه دارند که هنوز هم شهرداری با اونها تسویه نکرده!
اتوموبیل های دیگر همانطور ایستاده اند و نگاه میکنند انگار دیگر ترافیک برایشان اهمین ندارد.

 پی نوشت:کاری ندارم کار کدومشون درست بود کار کدومشون اشتباه .ولی من واکنش خانومه رو دوست داشتم :)

#دختران_شجاع

پی نوشت:کاش همانطور که میخواهند به زور روسری سرمان کنیم و برای اینکار گشت ارشاد گذاشته اند و به انها حقوق هم میدهند مرکزی هم داشتیم با نام مثلا سلامت همشهری در خطاب کسانی که زباله میریزند به ادما تذکر بدهند و جریمه شان کنند.

پی نوشت 3:واقعا بعضی وقت ها کارگزاران حکومتی رد داده اند :))


چرا زن های سرزمین من میتونن بر ترک موتور بشینن ولی نمیتونن گواهینامه موتور بگیرن!؟

تابستون خیلی داغ 97 میشه سنجاق شه به کلاس های من برای یادگیری رانندگی و دوچرخه سواری و اگه فرصت شه موتورسواری  . شنا ^_^ 
میخوام از روزهای جوانی و مجردی نهایت استفاده رو ببرم .نه اینکه وقتی مثلا مجرد یا جوان نیستم این کارهارو انجام ندمو نه!فقط میخوام اون موقع کاملا مسلط باشم ^_^و  اون موقع برای مسافرت بیشتر وقت بزارم :)

وقت هایی هم که کلاس ندارم میشینم فیلم میبینم.
*داشتم love roseرو میدیم یادم اومد چقد از بچگی روئیاها بزرگ داشتم و الن چقدر به اونها نزدیک شدم .
و دوباره اینکه داشتن رفیق باحال و پایدار پیشنهاد میشه :)
بی ربط نوشت:بعضی فیلم ها را نباید تنهایی دید .
*notebook-2004 film


یک بخش هایی از زندگی ات هست که نمی توانی آنها را برای هیچکسی بگویی. نمی توانی عمق اندوهت را تعریف کنی. یا حتی نمی توانی بگویی من به فلان دلیل از فلان خیابان و فلان خوردنی و فلان زهرمار بدم می آید.همین که  این حرف را بزنی آدم ها می خواهند دست تو را بگیرند و تو را با آن رخداد روبرو کنند و براساس مطالعات تئوری شان  به تو ثابت کنند که غم ها رفتنی هستند و یک انسان مدرن بایستی با مشکلات مواجه شود. به همین خاطر است که می گویم  یک بخش هایی در زندگی هرکسی هست که نمی توانی درباره شان با کسی حرف بزنی.چون می خواهند تو را وادار کنند تا آدم مثبت اندیش و خوب و عاقلی باشی. این خوب و عاقل بودن  قرار نیست توی این دنیا چیزی به تو اضافه کند اما چون نظریه ی فروید و چارلی چاپلین و گونترگراس و ماکیاولی و است آدم ها دوست دارند آن را تجربه کنند وبه تو ثابت کنند که راه و روش درستی است.و تو را یاد عقکارت (کارما)‌بیندازند که مثلا اگر همین الان فلان اندوه را فراموش نکنی  و تمام عالم هستی را دوست نداشته باشی در زندگی بعدی ات دردهای زیادی را تحمل خواهی کرد!

بعدا نوشت1:سریال انشرلی منو یاد اون قسمت کمرنگ زندگیم میاره.یه فیلم چقدر میتونه عالی باشه
برای بچه هامون به جای پخش سریال های باربی از اینا پخش کنیم
در مورد خوب بودن این سریال هرچقدر بگم کم گفتم.
#انشرلی

بی ربط نوشت:بعد از 25 روز اعتصاب در بانه وضعیت همانطوری که بود ادامه دارد.هنوز هم برای هضم نشده راهپیمایی برای دفاع از حق مردم فلسطین اشکال ندارد ولی راهپیمایی برای دفاع از حق خودمون مشکل داره :/

جام جهانی:انصافا همزمان شدن ایام نامبارک امتحانات پایان ترم با بازی های جام جهانی خیلی بد است :ا 
*داشتن یه رفیق فوتبالی را از خود دریغ نکنید.



خبر خووب خبرر خوووب


اگه مثه من یه عالمه از کارهای امسال تون مونده و می خواین تو این دو هفته باقی مونده انجامشون بدین، هرچی زودتر شروع کنید که به سال جدید منتقل نشن

اماا خبر خووووب

من امروز تو امتحان تعلیم رانندگی قبول شدم خداحافظ راننده تاکسی

اما لازمه بگم اگه پدرها نبودن هیچ وقت هیچ دختری رانندگی یاد نمی گرفت♥️

خوش حالم از پس این یکی هم بر اومدم

 #دانشگاه: خوشبختانه انتخاب واحد کردم و امروز رفتم سر کلاس، ناگفته نماند استادی که نمیاد و قللش اطلاع نمیده که کلاس تشکیل نمی شه خیلی خَره

 برای همه مریض ها دعای سلامتی کنیم♥️


اون دوستم که مریض بود باهام تماس گرفت، از دردها و ناراحتی های موقع جراحی باهام حرف زد. قشنگ می تونستش درکش کنم باهاش همزاد پنداری می کردم. یاد خودم و همه سختی هاش افتادم. ولی واقعا یه تحربه فوق العاده بزرگه تو زندگی♥️ واقعا ادم بعد از هر سختی قوی تر میشه

البته بعضی وقتها دهنمون سرویس میشه کثیف

* در آستانه بهار گلدون هامو سرو سامون دادم. برای سال نو هم گندم گذاشتم جوونه بزنهسبز شه

** همراه بابایی رفتم تکمیل پرونده و این من همش چشم انتظار آقای پستچی هستش که بیااد و گواهینامه منو بیاره

** و فردا جمعه که ٨ مارس و روز جهانی زن

آقایون به من تبریک نگید، همینکه برام حقوق برابر با خودتونو قائل باشید کافیه


بعد از پست خانم ابارشی که تاکید ویژه ای به خاطره نویسی داره هر شب سعی می کنم بیام این جا و از اتفاقات خوب روزهام بگم ولی بعضی روزها از زیر کار در میرم موکول می کنم به بعدا

به قول یه دوست این بعدا های من هیچ وقت نمیان

این چند روز یه عالمه فیلم خوب دیدم.

از فیلم هایی که امسال اسکار گرفته بودند تا بعضی فیلم های دیگه

١- کتاب سبز green book- در مورد تبعیض نژادی - زندگی یه پیانیست سیاه پوست- دیالوگ های فوق العاده ای داره

٢- مدرسه شبانه night school- بیشتر شبیه تبلیغ آموزش پرورش برای اهمیت تحصیل بود طنز

٣- قصر شیشه ای-glas^^^_ داستان یه خونواده با پدر الکلی که یه دختر قوی داره - واقعا فوق العاده س

+ پی نوشت: تونستم برای دومین بار کارمو زودتر از موعد تموم کنم و یه روز تعطیل برا خودم درست کنم



سلام

من یادم رفته بود بگم از ٢٦ آبان ماه٩٧ از شرکت (شین) اومدم بیرون

بعد از٢٦ ماه کار صادقانه به این نتیجه رسیدم که دیگه وقته رفتنمه

سهیلای مهر٩٥ با سهیلای ابان٩٧ خیلیی خیلیی فرق داشت. تو این ندت یه عالمه چیزهای جدید یادگرفتم،اشتباه کردم و تجربه کسب کردم. همیشه پتانسیل یادگیری و صبر کردن رو داشتم که خیلی بهم کمک کرد.

من واقعا عاشق کارم بودم. از تماس های تلفنی تا مراجعین حضوری ویا بالکن با صفا و میز کار دوست داشتنی که برای خودم ساخته بودم همه باعث میشد احساس خستگی نکنم. 

اما حقیقتا انسان برای اینکه بتونه خودشو ارتقا بده و استعدادهای خودشو کشف کنه نیاز به تغییرات داره

من از شرکت اومدم بیرون و یه مدت به خودم استراحت دادم (ریکاوری کردم)

بعدش هم پس از م با آقای کاف ورق جدیدی رو شروع کردم.

الن حدود ٣ ماهه و خورده ایه و میشه گفت قلق کار دستم اومده

و اماا خوبیش اینه که فرسایشی نیست و هر روز یه چالش جدیده

تکراری نمیشه و با تکنولوژی روز دنیا همراه میشی



همه مون تو زندگی روزهای سختی داشتیم،

یه نگاه به دور و برم می کنم. شلوغه همش سر و صدا به هم ریختگی بی نظمی بحث

کلافه میشم، برای بهتر کردن اوضاع هزاران باز تلاش می کنم و باز هم نتیجه همونیه که بوده.

گاهی ادم خسته میشه

دلسرد میشه

خیلی بده ای حال این حس

هی فاصله ش با دوستاش خونواده ش بیشتر میشه

تا حایی که دلس می خواد به قول سوگند یه بلیط یه طرفه بگیره و بره.!


سلام

بالاخره اولین مقاله جدی خودمو در زمینه ای که تجربه کافی نداشتم با کمک گوگل و فالورهای عزیزم تکمیل کردم. ماجرا از این قرار بود که همه سوالاتی که دداشتم رو در گوگل جیت و جو کردم و بعدش هم از وستانم که ر اون زمینه اطلاعات کافی داشتند کمک خواستم. و بالا خره تموم شد. یه خورده استرس این دارم که کارفرما تائیدش نکنه :/

- دو روز مونده به شروع سال جدید دارم کارهای امسالمو کاملا به اتمام می رسونم. چندتا برنامه خاص دارم که حتمن باید توی این د و روز تکمیلیشون کنم. وقتی انجامشون دادم می ام و در موردش حرف میزنم.

** عمود عزیزم حساسیت شدید به خاطر عفونت گرفته و تو بیمارستان بستریه یه عالمه براش دعا کنید حالش خوب شه.

زمستان قصد مردن نداشت

اما بهار امان نداد .!

راستییی دیروززز این جا برف باریددد صبح که بیدار شدم اینقدررر تعجب کردممم حسابیی غافلگیر شدم و خواستم بگم در چند قدمی بهار و شمارش مع هنوز هم پوتین وشال و کلاه می پوشم. کوه ها ی اطراف همه پره برفه آسمون آبی و یه عالمه اکسیژن خالص برا یی نفس کشیدن هست^_^

خدایای شکرت


یعنی همه اول نامه هاشون سلام نوشتن؟چرا؟

من نمی خوام بنویسم☺️احساس غریبی داره هر بار نوشتنش!

سال طبق مراسم همیشه مربوط به نوروز تحویل شد، از ساعت جدید نگم که چقدر بده، تا حالا فک می کردم دلیل علمی برای جلو کشیدن ساعت وجود داره، ولی امسال فهمیدم به خاطر اینه که یه ساعت بیشتر از روشنایی روز استفاده کنیم.

من از اون دسته آدم هام که علاقمند به شبه

همیشه کارهای مهمم رو تو شب انجام می دم. اصن تازیکی و شب یه آرامش نانوشته دارن!

پی نوشت: با اینکه ٥ روز از تعطیلات گذشته ولی هییچ کار به خصوصی انجام ندادم! فقط خوابیدم!

پی نوشت٢:من از اینکه همش مهمون داریم حس بدی دارم. این قضیه ریشه داره تو وجودم که بعدا در موردش حرف می زنم.

بی ربط نوشت١: من کلا حالم که خوب نباشه، رو فرم که نباشم همش می خوابم، خوبه حالا از شرکت بهمون تعطیلات دادن، ولی شاید اگه خونه نبودم بهتر بود.

زیادی خونه موندن و همش کارهای منزل انجام دادن آدم رو عصبی می کنه.


هوراا مقاله م مورد تایید کارفرما بودد

اما می خواستم من باب رابطه حرف بزنم.

روابط آدم ها با همدیگه یه جوریه که هرکس بیشترین دقت رو داشته باشه روی خودش و عکس العمل هاش بهترین روابط رو خواهد داشت، در مقابل تنها ٤٠درصد توجه خودتون رو به رفتار مخاطب اختصاص بدین. این کار بر افزایش خود آگاهی باعث بالا رفتن سطح کیفیت روابط شما میشه. 

خیلی پیش اومده در یک موقعیت مشابه یک عکس العمل تکراری از خودتون نشون بدین که از انجامش پشیمان باشین. اگر در هنگام برخورد با مخاطب تون قسمت عمده تمرکزتون روی خودتون باشه هیچ وقت  دچار همچین مشکلی نمی شین.

با تشکر سالین سهیل

#این‌فقط‌تجربه‌شخصی‌بنده‌س


از وقتی کوچیک بودم به نوشتن علاقه داشتم.

وقتی همه می خوابیدن من تازه بلند می شدم و می رفتم سراغ دفترچه خاطرات روزانه م

راستش همیشه فکر می کردم باید یه نفر رو داشته باشم که بتونم نوشته هامو بهش بدم تا بخونه! ولی هیچ وقت نتونستم همچین کسی رو پیدا کنم. یعنی شرایط سختی رو در نظر داشتم برای انتخاب

روز ۱۳بدر در حالی بعد از یک هفته بارش مداوم همچنان هوا بارونی بود رفتیم بیرون، پدر تو خونه موند. شاید من هم به اون رفتم مه خیلی وقت ها دلم می خواد خونه تنها بمونم:)

الن نزدیکای۵صبحه، من سرشب خوابم برد و نصف شب از خواب پریدم.

نشستم فیلم نگاه کردم(درد و بلات به جونم)

تجربه جدیدی بود. 

هر روز آدم ها به خودآگاهی جدیدی می رسن، کاش وقتی که کسی رو ناراحت می کنیم به این فکر کنیم اگه بمیره دلم براش تنگ میشه؟ اگه جوابتون آره س پس نزار ناراحتیش بیشتر طول بکشه

حالشو خوب کن^_^

با اینکه بعضی وقت ها سختگیر می‌شم ولی شجاعتمو از دست می‌دم  و نمی‌تونم احساس واقعی مو بگم اینکه چقدر خوشحالم و چقدر خوشبختم

می‌ترسم از عدم تداوم

از واقعی نبودن

از تظاهر

کاش یاد بگیرم در لحظه زندگی کنم.


از اتفاقات خوب حرف می‌زنم.

وقتی همه برنامه ها طبق روال جلو می‌ره و خونپاده با هم خوبن

می‌خندن

می‌رن پیکنیک

سر به سر هم می‌زارن بچه‌ها

این روزها رو‌باید قاب گرفت.

***می‌خوام لپ تاپ درست و حسابی بخرم و قینت ارز همچنان داره بالا می‌ره و ریال بی ارزش تر از یک دقیقه قبلش می‌شه.

اوضاع اقتصادی یه جوریه ادم نمی‌تونه برا هیچی برنامه ریزی کنه.

از سیل وحشتناک این روزها نگم که شمال مشور و بخشی از غرب و جنوبی ها رو در خودش کرده.

واقعا دو این ماجرا خیلی چیزها معلوم شد به خصوص بی لیاقتی برخی و‌اینکه جقدر باندبازی و‌پارتی بازی توی دستگاه های مختلف دیده می‌شه مه افراد به خاطر سهمیه ای که دارن استخدام می‌شن نه استعدادشون

دلم روزی رو‌می خواد که همه اون جایی باشن که لیاقتشو دارن.



بچه بودم که پدرم پشت بوم خونه رو به حیاط تبدیل کرده بود.

برامون تاب اویزون کرده بود و بیشتر شب های تابستون رو اون جا می خوابیدیم.

عصر روزهایی که روزه بودم می رفتم پشت بوم و زیر سایه دیوار دراز می کشیدم و به آسمون نگاه می کردمعرق اون همه رنگ آبی و سفید می شدم و داستان های مختلفی رو توی ذهنم می ساختم.

از عروسی پرنده ها گرفته تا سفرهای هوافضا رو با ذهن نوجونم می ساختم و متوجه گذر زمان نمی شدم.

خیلی وقت ها بیشتر از چند ساعت رو پشت بوم بودم و فقط به آسمون نگاه می کردم

همیشه برام جاذبه خاصی داشت 

شب ها همیشه یه عالمه التماس مامان بابامو می کردم که بزارن رو پشت بوم بخوابم تا به آسمون و ستاره ها نگاه کنم

ستاره ها اما قصه شون فرق می کرد بیشتر از هرچیری دوستشون داشتم

و از نگاه کردن بهشون سیر نمی شدم

کم کم که بزرگ شدم وقت هایی که می رفتم کوه رو قله دراز می کشیدم و به آسمون خیره می شدم 

آرامش خاصی داشت 

پهنه بی انتهای آسمون آبی آرامش عجیبی داشت که هر بار منو هیپنوتیزم می کرد.

این روزها اتفاقی بالاسرم رو که نیگاه کردم فهمیدم چنددد وقتی از آخرین باری که بدون نگرانی به آسمون نگاه کردم می گذره! انگار ادم ها برگ تر که می شن از خیلی چیزهای خوب دور می شن!

گاهی اینقدر خودم رو درگیر زندگی کردن می بینم که فرصتی برای لذت بردن ازش ندارم!

این ها رو می نوییسم که یادم نره یه روهایی که خیلی هم دور نیستن نگاه کردن به آسمون بهترین حس رو بهم می داد

می نویسم که یادم نره هر اتفاقی که می افته و هر جایی که بام باز هم آسمون بالاسرمه و هر وقت که بخوام می تونم نگاهش کنم و از زندگیم لذت ببرم.




با مرور زمان که سن بالا تر میره وقتی ادم خودش رو به آرزوهای نزدیک تر میبینه دیگه احسا پیری نمیکنه!
وقتی می بینه تلاشه ای بی نتیجه نبوده و راهی که انتخاب کرده در ست بوده بهش انگیزه می ده برای تلاش بیشتر و لذت بردن بیشتر از مسیر!

همیشه در زندگیم سعی کردم از تک تک کارهایی که دارم انجاممی دم لذت ببرم. اینکه بگم همیشه شاید واژه درستی نباشه زیرا خیلی وقت های بوده که خیلی خسته و درمانده شدم و از فرط بی حوصلگی به زمین و زمان فحش دادم!
اما چیزی که همیشه در من بوده و هست اینه که هرچقدر هم خسته بشم یه نیوری عجیب مقاومت کردن توی وجودم هست که بعد از مدتی دوباره زمام کارها رو به دست میگیره و ادامه می ده.

قبل ترها کارهای نصف و نیمه زیاد داشتم که به سرانجام نمی رسیدن. اما به مرور زمان و شناخت بیشتر خودم سعی کردم همیشه برای خودم ضرب العجل قرار بدم تا خودمو مجبور کنم توی اون بازه زمانی حتمن یه کاری رو به اتمام برسونم.
این کار باعص شده کارها با برنامه ریزی بهتری انجام بدهم و البته اینکه معمولا کارهایسخت رو اول انجام می دم تا در انتهای راه که بیشتر خسته میشم با صرف انرژی کم تری بتونم کارهامو تموم کنم.
از اینکه هر روز هرچقدر هم سخت اما سعی میکنم حتی یه قدم کوچیک برای رسیدن به خواسته هام بردارم خوشحالم.

بی ربط نوشت: از اینکه تونستم سومین مقاله خودم رو به کار فرما تحویل بدم احساس خوش ایندی دارم ^_^
در ضمن من از اول اردیبهشت تصمیم گرفتم صبح ها یک ساعت زودتر بلند شم یعنی 7.30 این کار باعق شده روند اجرای کارهام با سرعت بیشتری به جلو بره.

وقتی تخته گاز میری جلو و یهویی می خوری به یه دست انداز سخت ت می خوری. علاوه بر اینکه جلوبندی ماشین رو به فنا میدی خودت هم آسیب میبینی! زندگی هم همین شکلیه. وقتی با سرعت میخ وای همه کارهاتو انجام بدی و به خودت استراحت نمیدی باید انتظار دست انداز رو هم داشته باشی!

من بعد از یک پروسه کوتاه که با سرعت تو مسیر حرکت می کردم به چاله عمیقی برخورد کردم که به 4 روز استراحت منجر شد! عوضش یاد گرفتم فقز دویدن بی امان به سوی هدف کافی نیست و ادم باید گاهی وقت ها هم به خودش استراحت بده.

سعی کردم برنامه ریزی جدید این هفته مو بر همین اساس مرتب کنم. از خودم بیشتر از توانایی هایی ها و ظرفیتی که دارن انتظار ندارم و حتی برعکس انتظار کار کم تری رو هم دارم تا نتیجه منو ناامید نکنه. چون هربار که ناامید می شم چند روزی طول می کشه تا حال روحیم خوب بشه.


احتیاج آدم‌ها به یک خونه امن جزو ضروریات زندگی هر شخصیه
یه خونه‌ای که نه صرفا از لحاظ جسمی در امان باشی، بلکه از لحاظ روحی نیز برات آرامش‌بخش باشه و حس خوب وجود رو برات به ارمغان بیاره.
واژه خونه صرفا یک اسمه وگرنه این آرامش و احساس امنیت می‌تونه در هر فضایی وجود داشته باشه. 
همین که از خیلی اتفاقات و استرس‌ها و تنش‌ها دور بشی و مدتی رو در آرامش محض بگذرونی
فوق العاده حس خوبی داره
حتی اگه در اون فضا باز هم افکار منفی و استرس‌هاتون همراهتون باشن اما همین که در اون محیط قرار میگیرین
فکرتون بهتر کار می‌کنه و می‌تونین بهتر تصمیم بگیرید.
سالین سهیل

روزهایی که کاری برای انجام دادان نداریم و تماما در اختیار خودمان هستیم.
روهایی که از صبح وقتی خورشید طلوع می کند فقط خودمانیم و خودمان
پاداش روزهایی است که فقط برای زندگی جنیگیده ایم.


وقتیدلهره انجام دادن کاری را نداشته باشید احساس رضایت می کنید و می توانید به راحتی نفس عمیق بکشید.

امان از روزهایی که دغدغه انجام دادن کاریهی عقب افتاده را داشته باشیم اما زمان کافی برای انجام نداشته باشیم.



شاید در این دنیا اغلب کسانی که موفق هستند آدم های جسوری باشند که فرصت امتحان کردن و اشتباه کردن رو به خودشون دادن. در مقابل افرادی که از زندگی شون راضی نیستند و خودشون رو آدم موفقی نمی دونن ممکنه بارها فرصت امتحان کردن یک اتفاق جدید رو از دست داده باشند. 

راستش الن که خوب فکر میکنم می بینم برای اینکه یه کاری رو شروع کنی لارم نیست که ماملا متخصص باشیم و همه فوت و فن ها رو بلد باشیم، چون همچین چیزی غیر ممکنه

آدم باید شروع کنه و در پروسه ای داره کار می کنه می بینه چه چالش هایی براش اتفاق می افته و حتی خیلی از نگرانی هاش بی دلیل بوده

برای شروع یه کار جدید یادم باشه وسواس زیادی نداشته باشم چون در نهایت منجر به درجا زدن و پس رفت میشه

معمولا آدم از ریسک کردن می ترسن اما واقعیت اینه زندکی با ریسک هایی که می کنیم جذابی

امیدوارم آفتابی که از پشت کوه با گرما و نوری که داره منو نوازش می کنه همچنان بر من و بر زندکی همه بتابه

سالین سهیل

اومیشن هوم

بعد از یک هفته کار سخت 



در مورد اوپرا وینفری داشتم مطلبی را مطالعه می کردم که به نکته مهمی اشاره می کرد. اهمیت نوشتن خاطرات در زندگی!
راستش را بخواهید من خیلی وقت است این قضیه برایم اهمیت دارد. 

از زمانی که خیلی کوچک تر بودم در سال نامه هایی که هر ساله برای عید سال نو از طرف شرکت های تبلیعاتی مثل دومینو دریافت می کردیم به صورت رونه بیشتر اتفاقات ریز و درشت را در آن ها ثبت می کردم. به صورتی که پس از چند سال نگاه کردم و دید م سیل عظیمی از نوشته های من کتاب خانه اتاقم را به خودشان اختصاص داده اند.

بعد از اینکه برای اولین بار شاغل شدم. یعنی در مهر ماه سال 95 بدون برنامه ریزی قبلی و ناخواسته خاطره نویسی را فراموش کردم.
به صورتی که تنها خاطراتی که از ان دوران دارم مر بومی شود به نوت نوشته های داخل گوشی!

اما اگر بخواهم صادف باشم حسابی از این مضوع پشیمانم. چون خاطرات فوق العده زیادی در آن سال ها داشتم که از ثبت کردن محرومشان کردم.
مطمئنن تجربیاتی که از سال اول شاغل بودن داشتم در مقایسه با الن بسیار متفاوت بود. اما خب چه می شود کرد!
سعی می کنم مشابه گذشته همچنان دفتر خاطراتم را به روز نگه دارم.


می گویند مارک تواین و ویرجینا وولف نیز به نوشت خاطرات روزانه شان عادت داشتند. حالا من شاید مارک تواین نباشم اما سالین سهیل که هستم ^_^
همونطور که به مرور زمان به عکس های مون نگاه می کنیم  متوجه تغییرات ریز و درشت در چهره و قیافه مون می شیم باید بنویسیم تا به مرور زمان متوجه تغییراتی که در فکر و اندیشه مون حاصل شده رو دریابیم.



من یه آدم معمولی‌ام

صبح نور آفتاب می‌افتد توی اتاقم و از خواب بیدار می‌شوم


و به صبحانه‌ای که قرار است درست کنم فکر می‌کنم

ظرف می‌شورم

به گلدان‌های توی بالکن آب می‌دهم

و آهنگ #سیروان_خسروی را زیر لب زمزمه می‌کنم

شاید هم #ابی وقتی می‌گه چشم تو رنگ عسل لب تو غنچه 

 سر ظهر که می‌شود می‌گویم این بار قورمه سبزی را بهتر می‌پزم

و تا غذا خوب جا بیفتد #مولانا می‌خوانم

سفره را در بالکن پهن می‌کنم

تا عطر قورمه سبزی با شمعدونی‌ها قاطی شود

عصر که می‌شود لباسی را که در آن راحت باشم می‌پوشم و البته #حجاب_اجباری.

می‌روم پیاده روی در خیابان‌های قدیمی و گاها خلوت

همونجایی که هنوز لونه گنجیشک‌ها روی درخت‌های کهنسال دیده می‌شود

من یک آدم معمولی‌ام از من انتظار #لاکچری بودن یا #خاص بودن نداشته باش

سالین سهیل


از خرید برگشته ام

در کوچه با نایلون های زیادی که حاصل ساعت ها گشتن در پاساژها هستند دارم به خانه بر میگردم

درست زمانیکه احساس رضایت از زندگی دارم در کوچه و از پشت سر بهم شلیک می کنن تق

مغز استخوانم می سوزد و حرکت چیز گرمی را در بدنم حس می کنم

خون و خون و خون جاری می شود

کلید خانه در دستم بود

قبل از اینکه به خانه برسم

کارم را ساخته بودند

می خواستم تلاش کنم خود را به خانه برسانم

ىلی زمانیکه به خاطر اوردم در خانه کسی منتظرم نیست

در سکوت خود مردم

سالین سهیل

ای ادم ها که در ساحل نشیته شاد و خندان

یک نفر دار می سپارد جان


پارسال این موقع اصلا نمی دونستم که همچین شغلی هم وجود داره! همه چیز از آذر 97 شروع شد!

شغل تولیدمحتوا برای من خیلی وقت بود شروع شده بود و خودم نمی دونستم! ینی اسمشو نمی دونستم اما انجامش می دادم ^_^

مثلا وقتی برای همکلاسی هام انشا می نوشتم و اونام در عوض برام ساندویچ می خریدنlaugh

بیل گیتس در سال های خیلی دور در وبلاگ خودش نوشته بود محتوا پادشاه است! واقعیت هم همینه

کارهای زیادی رو می شه با محتوا انجام داد.

خلق مطالب جدید و معرفی محصولات مختلف از نظر من جذابیت زیادی داره

قضیه وقتی جذاب می  شه که از دید متفاوتی به موضوع نگاه می کنی و درباره حقیقتی ملموس صحبت می کنیم
این  پست ادامه داره فعلا منتشر می کنم و بعدا بهش اضافه می کنم تا خوب تر بدونین شغل تولید محتوا چی هست ^_^

**راستی در ادامه پست قبل بگم که یک همکار پر انرژی به تیم تولید محتوای شرکت اضافه کردم که خعلی هم خوبه
ولی داشتم کتاب گوگل چگونه کار می کند را گوش می دادم که می گفت نباید با دوستان خود همکار باشید :( حالا چراشو بعدا می گم.


مغز ما آدم ها درسته که توانایی های زیادی داره اما بعضی وقت ها حجم اطلاعاتی که در اون ذخیره می کنیم به قدری بالا می ره که واقعا هنگ می کنیم! مثل یک گوشی که وقتی رمش پایینه یا حافظه ش پر می شه باید یه بخشی از اون رو خالی کنیم! به نظرم مغز آدم هم همین شکلیه :/

 

برای همین وقتی آخر هفته ها ریلکس می کنیم ، باعث می شه ذهن ما خلاق تر بشه و داده هایی که فقط باعث می شن انرژی مون تحلیل بره حذف بشن که خیلی خوبه

همین طور معاشرت با کسانی که باعث می شن به چیزها و اتفاقات خوب فکر کنی خیلی خوب ^_^

مخصوصا وقت هایی که سرکار هستم به شدت کمبود یک همکار پر انرژی رو در کنار خودم احساس می کنم. البته خودم سعی کردم همیشه در جاهایی که کار می کنم مسائل منفی رو کم تر ببینم و بیشتر بخش های مثبت رو برجسته تر کنیم تا محیط کار که خودش به اندازه کافی دردسر داره لذت بخش تر باشه.

اما وقتی بقیه همکاران مجموعه هم، نگرشی شبیه به تو داشته باشند خیلی خوبه چون باعث می شه جو و فرهنگ جایی که توش کار می کنی همه در راستای رسیدن به اهداف شرکت و صد البته لذت بردن از کار باشه.

طبیعتا وقتی از کار لذت ببریم می تونیم انگیزه بیشتری هم برای کار داشته باشیم و بازدهی نیز افزایش پیدا می کنه. اما امان از وقتی که حس کنی انگیزه ای برای کار کردن نداری و محیط کار به جهنم تبدیل بشه! نه تنها از کار کردن لذت نمی بری بلکه روح خودتو هم فرسوده می کنی.

امیدوارم جایی که در آن کار می کنید با افراد مثبت اندیش و پر انرژی کار کنید کسانی که به پیشرفت شما فکر می کنند

سالین سهیل

بی ربط نوشت: جان مادرت بی خیال اشتباهات تایپی شو چون به اندازه کافی وقتی دارم تولید محتوا برای وب سایت های مختلف انجام می دم روی این مورد حساس هستم ولی دلم می خواد وقتهایی که به عنوان استراحت و برای دل خودم می نویسم به اشتباهات تایپی اهمیت ندم.

اشتباهات تایپی مثل اشتباهات لپی می تونه بامژه باشن^_^


جونم بگه براتون که من 20 شهریور از شرکت ب-س با مدیریت میم-ر استعفا دادم!

اینکه من کار تولید محتوا رو به صورت جدی از این شرکت آغاز کردم همیشه برام حس خوبی داره. اعضای شرکت هم برام قابل احترام هستند. ولی خب زندگی همیشه اتفاقت جالبی با خودش داره که بهتره باهاش همراه باشی

بعد از 8 ماه کار کردن تخصصی در حوزه گوشی موبایل و آشنا شدنم با جدیدترین فناوری های مربوط به این حوزه دلم خواست با تکنولوژی های دیگه هم آشنا بشم. اما با توجه به اینکه ت های شرکت کمی دست و پا گیر بود امکان جا به جایی و انتقال من به بخش های دیگه وجود نداشت.

البته تونستم محصولات ماینر روهم ثبت کنم که برام پر بودن از تجربه و اتفاقات جدید! با کیف پول سخت افزاری لجر نانو اس آشنا شدم که توی دنیای مدرن امروزی خیلی به درد بخوره و کلیی چیزای جدید دیگه  ^_^

اما مثل همیشه من گریز از تکراری بودن دارم و دائما سعی می کنم خودمو به روز نگهدارم و تجربه های جدید داشته باشم. البته از نظر فکری!

طمع رسیدن به اطلاعات تازه و یاد گرفتن مطالب جدید باعث شد به راه جدیدی برم و به یه شرکت دیگه!

حوزه کاری شرکت جدید بی ارتباط به ب-س نیست اما در این جا محدودیت ها کم تره و بهتر می تونم روحیه خلاق خودم رو پرورش بدم.

راستش به نظرم محیط کار باید در عین حال که منظم باشه به احساس خلاقیت کارمندان نیز احترام بذاره. برای کار تولید محتوا خلاقیت نقش اساسی و تعین کننده ای داره! تا فرد بتونه محتواهای جدید خلق کنه و از دید متفاوتی به موضوع نگاه کنه.

خلاصه بگم که من امروز اول مهر 1398 به صورت رسمی وارد سومین شغل خودم شدم در حدود 21 سالگی!

بی ربط نوشت: امروز تولد باباجونم بود. عاشقشم و خوشحالم که همچین آدمی رو توی زندگیم دارم >3

 

در روزهایی که دیکتاتوری تو خونه ها جریان داشت،

 

پدرم تنها کسی بود که دموکراسی رو یادم داد.

 


شاید در این دنیا اغلب کسانی که موفق هستند آدم های جسوری باشند که فرصت امتحان کردن و اشتباه کردن رو به خودشون دادن. در مقابل افرادی که از زندگی شون راضی نیستند و خودشون رو آدم موفقی نمی دونن ممکنه بارها فرصت امتحان کردن یک اتفاق جدید رو از دست داده باشند. 

راستش الن که خوب فکر میکنم می بینم برای اینکه یه کاری رو شروع کنی لارم نیست که ماملا متخصص باشیم و همه فوت و فن ها رو بلد باشیم، چون همچین چیزی غیر ممکنه

آدم باید شروع کنه و در پروسه ای داره کار می کنه می بینه چه چالش هایی براش اتفاق می افته و حتی خیلی از نگرانی هاش بی دلیل بوده

برای شروع یه کار جدید یادم باشه وسواس زیادی نداشته باشم چون در نهایت منجر به درجا زدن و پس رفت میشه

معمولا آدم ها از ریسک کردن می ترسن اما واقعیت اینه زندکی با ریسک هایی که می کنیم جذابی

امیدوارم آفتابی که از پشت کوه با گرما و نوری که داره منو نوازش می کنه همچنان بر من و بر زندگی همه بتابه

سالین سهیل

لوکیشن هوم

بعد از یک هفته کار سخت 

 


روزهایی که کاری برای انجام دادان نداریم و تماما در اختیار خودمان هستیم.

روهایی که از صبح وقتی خورشید طلوع می کند فقط خودمانیم و خودمان
پاداش روزهایی است که فقط برای زندگی جنگیده ایم.
 
 
وقتی دلهره انجام دادن کاری را نداشته باشید احساس رضایت می کنید و می توانید به راحتی نفس عمیق بکشید.
 
امان از روزهایی که دغدغه انجام دادن کارهای عقب افتاده را داشته باشیم اما زمان کافی برای انجام نداشته باشیم.
 
 

احتیاج آدم‌ها به یک خونه امن جزو ضروریات زندگی هر شخصیه

یه خونه‌ای که نه صرفا از لحاظ جسمی در امان باشی، بلکه از لحاظ روحی نیز برات آرامش‌بخش باشه و حس خوب وجود رو برات به ارمغان بیاره.
واژه خونه صرفا یک اسمه وگرنه این آرامش و احساس امنیت می‌تونه در هر فضایی وجود داشته باشه. 
همین که از خیلی اتفاقات و استرس‌ها و تنش‌ها دور بشی و مدتی رو در آرامش محض بگذرونی
فوق العاده حس خوبی داره
حتی اگه در اون فضا باز هم افکار منفی و استرس‌هاتون همراهتون باشن اما همین که در اون محیط قرار می گیرین
فکرتون بهتر کار می‌کنه و می‌تونین بهتر تصمیم بگیرید.
سالین سهیل

همه ماجرا از لحظه ای شروع می شه که می نشینم پشت سیستم و کیبوردرو میارم زیر دست هام.

برای چند لحظه به پروژه ای که باید انجام بدم فکر می کنم

بعد شروع می کنم داده های مختلف رو از اینترنت جمع کردن و در نهایت درست چند ثانیه قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن چشم هامو می بندم

تو ذهنم در یک لحظه موضوعی که قرار درباره ش بنویسم رو صفر تا صد مرور می کنم تا در ضمن نوشتن در همون راستا پیش برم

بعد که تق و تق و تق صدای کیبورد میاد و من تا متن رو به مقصد مورد نظرم نرسونم نمی تونم سرمو بلند کنم!

بعضی وقت ها که فهم موضوع مشکله قشنگ سنگینیشو روی ذهنم حس می کنم دنبال راه فراری می گردم که بتونم ذهنمو از زیر بار موضوع سخت نجات بدم.

(بعدا می گم چجوری)

بعد دوباره با دید بازتری به قشیه نگاه می کنم و بیشتر و بیشتر درباره ش تحقیق می کنم تا کامل به اون بخش مسلط شم.

اون وقته که مجددا نوشتن رو شروع می کنم تا بالاخره تموم شه :)

اما برای

راهنمای خرید سیسمونی قضی به همین سادگی نبود! مصاحبه های زیاید با آدم های مختلف انجام دادم

مادرهای جوون

مادر بزرگ ها

در بزرگ ها و پدرهای جوون و.

اینجوری شد که تونستم موضوع دلخواهم رو به شیوه ای که دوست داشتم بنویسم.

با وجود اینکه تا حدودی کمال گرا هستم هنوز هم اونقدرا از نتیجه کار راضی نیستم و مطمئنم هنوز هم برای بهتر شدن جا داره.

اما فعلا خواستم حس خوبمو از تموم شدن این پروزه بنویسم.

چون جزو کارهای نیمه تمومی بود که همیشه یک بخشی از انرژی منو به خودش اختصاص می داد تا بتونم داده های مختلفی که براش جمع آوری کرده بودم رو سر و سامون بدم و کار رو به سرانجام برسونم.

 


همه ما آدم ها یک حاشیه امن داریم که باعث می‌شه از تجربه های جدید خودمونو دور نگه داریم. خارج شدن از حاشیه امن زندگی مون به معنی قبول ریسک های مختلفه

ولی به نظرم اصلی ترین دلیلی که بعضی ها رشد می کنند و بعضی ها فقط در آرزوی رشد هستن این مسئله س! بعضی ها قبول می کنن از حاشیه امن زندگی شون خارج بشن و قدم در دنیای ناشناخته بگذارند در حالی که بعضی ها ترجیح می دهند همچنان در همون حاشیه امن خودشون زندگی کنند.

وقتی پس از یک ماه کار کردن در شرکت تونستم ترفیع بگیرم اول قبول مسئولیت های جدید و ترس از خارج شدن از محیط امنی که داشتم باعث شد برای مدت کوتاهی تردید داشته باشم. اما بعد از اینکه خوب فکر کردم فهمیدم همیشه خارج شدن من از دایره امن زندگیم باعث پیشرفتم شده ! حتی اگه پیشرفت هم نکرده باشم باعث شده تجره های شگفت انگیزی به دست بیارم!

چیزی که خیلیا هنوز نمی دونن!

قبول مسئولیت های جدید مشغله های بیشتری رو به همراه داره و وقتی ادم بعد از گذشت بیست و چند روز خودشو درگیر حل کردن مسائل مختلف می بینه از قدرت بالاقوه ای که در تحلیل و حل مسائل داره خوشحال می‌شه.

تا وارد فضاهای جدید و موقعیت های مختلف نشیم نمی تونیم استعداد و توانایی های خودمونو شکوفا کنیم. وقتی می بینم از بین 10 محصول دست کم 8 تا از اون ها توی صفحه اول گوگل قرار می گیرین حس خوبی دارم.

دلم می خواد حال خوب این روزهامو اینجا ثبت کنم.

در ضمن داشتن مدیر عامل خوب یکی دیگه از دلایل پیشرفته. خوب و سختگیر :)


راستش رو بخوای اینقدر اتفاقات بد و مشکلات این روزها زیاد شده آدم صبح که از خواب بیدار می شه سیل بزرگی از اتفاقات بد بهش نازل می شه

مثلا شب خوابیدی بنزین 1000 تومن بوده صبح پامیشی شده 3000 تومان!!!

بله اینجوریاس

حالا این وسط می خوام از چندتا اتفاق خوب حرف بزنم. از اینکه با ادمی همکار شدم که منو به یکی از آرزوهام رسونده خیلی خوشحالم. جناب میم.میم به خاطر نقشه بزرگی که برام اوردین تشکر می کنم. به دیوار سفید اتاقم روح بخشیده ^_^

اتفاق خوب بعدی اینه که توی روز منع خشونت علیه ن یه هدیه ارزشمند دریافت کردم :)

کاش تو ایران همه یاد می گرفتن اینقدر به همدیگه حسادت نکنند! اگه من تونست موفق بشم دلیلی نمیشه که ازم متنفر بشین! هر چند من الن هم با ایده آل هایی که خودم دارم خیلی فاصله دارم و به نظر خودم هنوز هم یه آدم تنبلم که می تونم بیشتر از زندگیم استفاده کنم.

توی این حدود 9 ماهی که گذشته از سال 98 با همه خوبی و بدی هاش راضی بودم. دلم نمی خواد با کلیشه های سال جدید در باره سال 98 صحبت کنم برای همین الن میگم مرسی بابات همه تجربه هایی که سر راهم قرار دادی <3

امشب برای سهیلای 1 سال دیگه ایمیل نوشتم. دلم می خواد یادم بمونه چه روزهایی رو گذروندم و اگه ی هسال دیگه وضعیت اونجوری که پیش بینی کردم جلو نرفت ناامید نباشم و راه حل های جدید رو هم ببینم.


هیچ وقت فکرش را نمیکردم اینقدر سرم شلوغ باشد که حساب تاریخ و روزهای هفته از دستم در برود!

دلیل این حالت را عدم برنامه ریزی درست خودم می دانم. این در حالی است که اغلب آدم هایی که منو می شناسن به خاطر برنامه ریزی درست و به موقعی که برای انجام کارهام دارم تحسینم کردن. اما من بیشتر از چیزی که فکرشو بکنید در حق خودم سخت گیرمو هیچ وقت نمی تونم ایده آل های ذهنی مو کنار بذارم.

به نظرم سوگواری برای اتفاقات بدی که در دی ماه پشت سر گذاشتم دیگه کافیه و زمان آن رسیده تا دوباره از نو شروع کنم. به نظرم آدم تا زمانیکه تنش سلامته می تونه از نو شروع کنه. وقتی هم سالم نباشه باز هم می شه یه فکر دیگه ای به حالش کرد! :)

از صبح شروع کردم به لیست کرن کارهای عقب افتاده و هر بار که یکی از آن ها را انجام می دهم و در مقابلش تیک می زنم احساس خرسندی می کنم.

نکته مثبتی که وجود دارد این است که علاقه زیادی به یادداشت برداری دارم و الن می توانم دلیل اغلب شکست ها و ترس هایم را بدانم. با نگاهی گذرا به یادداشت های دی ماه گذشته ام دلیل بسیاری از شکست ها و ناامیدی های خودمو پیدا کردم و این بار سعی می کنم با دقت بیشتری راه های جدید رو برای کشف کردن انتخاب کنم.

 

بیشتر می تونم مراقب خودم باشم و وقت هایی که حالم خوب نیست بهتر می دونم مشکل چیه و چطور می تونم حال خودمو خوب کنم.

 راستی حس می کنم لازمه بگم خوشحالم برای مدتی از اینستاگرام فاصله گرفتم. هرچند ممکنه بازه زمانی کوتاهی طول بکشه این دوری اما در این مدت کم، کارهای مثبت زیادی انجام دادم که حسابی به حال و هوام رنگ بخشیده :)

جمله این هفته: یه آدم افسرده به درد هیچ کاری نمی خوره. پس اگه می خوام یه کاری انجام بدم بهتره امیدمو از دست ندم و دست از تلاش برندارم.

                            رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود     رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود


به خاطر ندارم در طول چند سالی زندگی که روی این کره خاکی داشتم در دی ماه زندگیم بر وفق مراد بوده باشد! شاید احساس کنید کولی باز در آورده ام یا مثل ادم هایی حرف می زنم که دیدشون به زندگی سیاه وسفیده! اما نه زندگی این روزهام گاهی خاکستری و گاهی روزنه هایی از آبی داشته

 

دی ماه امسال دیگه ته بدشانسی بود. روز تولدم ب مراسم چهلم آبان 98 مصادف شد و فرهاد خسروی کولبر کوردی که در سرما و برف یخ زد!

از امتحانات بی برنامه و بی حساب و کتاب دانشگاه که به خاطر مرگ یه آدمی که برام پشیزی ارزش نداره امتحانات را به تعویق انداختن،

تا زندگی شخصی پر تلاطم این روزهایم.

همه آن ها پر بودن از سختی و مشکلات که به شدت ذهنمو درگیر خودشون کردن. در تمام طول این 30 روز با وجود تمام مشکلاتی که داشتم و هر روز هم بر تعدادشان اضافه می شد سعی کردم کم نیاورم. تلاش کنم و حتی اگر شده یک قدم کوچک به سمت هدف هایم بر داشته باشم.

افسوس که در جایی زندگی می کنیم که هر چقدر هم به سوی هدف هایت قدم برداری یکی هست که هر چند وقت یک بار تو را به عقب باز می گرداند تا مبادا از آن ها پیشی بگیری.

حال این روزهایم تعرفی ندارد و خوب می دانم که آدم افسرده و نا امید نه تنها به درد خودش نمی خورد بلکه برای اطرافیان هم موجب زحمت می شود.

من این روزها خسته است. دلگیر است و بی حوصله.

 

خودم را خوب می شناسم. می دانم چطور می توانم حال خودم را خوب کنم و دوباره به مسیرم ادامه دهم. اما الن می دانم بیشتر از هرچیزی نیاز دارم با خودم تنها باشم.

 


سکانس اول:

به دور و برم که نگاه می کنم پره از آدم. ولی هیچکی رو نمی بینم بجز یه تعداد مشخصی که فاصله شون با من زیاده

و از همین فاصله می تونم مهربونی‌شونو حس کنم.

شنیدی میگن فالور فیک؟ یا ممبر آفلاین؟

این اصطلاح تو دنیای واقعی هم کاربرد داره. بعضی وقت ها دور و برمون پره آدم فیکه. هستن هاا اما مثه اینه که نیستن! هستن ولی سین نمی کنن لایک هم نمی کنن! فقط سیاهی لشکرن devilwink

سکانس دوم:

تلپاتی های زیادی با هم داشتیم. خاطرات زیادی نداریم اما همون چندتا خاطره ای که هست اونقدر عمقشون زیاده که فک کنم برای همه زندگیم لبخند میاره روی لبم.

دارم از آدم های واقعی حرف میزنم. اونایی که حرف نمیزنن! فقط عمل می کنن!

برای یه آدم پراگماتیسم مثل من این آدم ها مظهر انسان بودنن. چقد حال دلم پیششون خوبه.

تو همین روزهای اول بهمن دیدن دوباره رفیق خوب می تونه کل ساعت های پیش روتو بسازه.

 

* آهنگ آینه آینه سوگند

* لوکیشن قلاب

* وقتی رایحه صورتیه

* یادت نره خدارو شکر کنی ^_*

* کتاب : بگیر و ببخش (فوووق العاده‌س - حالا سر فرصت درباره‌ش حرف میزنم) (جایگزین اینستاگرام)

* کاموا بافی هم که شده رفیق این روزهام (جایگزین اینستاگرام)

* خود مراقبتی می تونه رایحه صورتی باشه

 

سکانس سوم:

هر چقدر هم که دور و برم پر باشه از آدم هایی که منو فقط به خاطر منفعت خودشون می خوان. هر چقدر هم که پر باشه از آدم های نمک نشناس  اما وقتی به رایحه صورتی فک می کنم یادم میاد که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.

البته گفته باشم قرار نیست همه زندگی خوشگل باشه. اصن قرار نیست زندگی همش خوش گذرونی باشه. قراره خیلی سخت باشه اما قراره کم نیاره آدم :)

 

 


از اینکه خودم را با حجم وسیعی از اخبار خفه نمی کنم خوشحالم ^_^

از اینکه همراه با موج های خبری مختلف همراه نمی شم و حال و هوایم بالا و پایین نمی شود خوشحالم

باور دارم آدم گاهی بهتر است بیشتر مراقب خودش باشد. وقتی حال خودمون خوب نباشه نمی تونیم به هیچکی هم کمک کنیم. این دنیا از آدم های افسرده و ناامید که تلاشی نمی کنن برای زندگی بهتر خسته شده. من هم خسته شدم از اینکه آدم راکدی باشم.

با این وجود دلم می خواد همچنان خود مراقبتی داشته باشم و در کنار اون در چند زمینه در حد توانم قدم های کوچیکی برداشته باشم برای ارتقا و رشد خودم.

تو این مدت سعی کردم بیشتر از هر وقت دیگه ای به آرزوهام فکر کنم. سعی کردم آرزوهامو به هدف های کوچیک تری تقسیم کنم و روی کاغذ بنویسم. همین طور راه رسیدن به اونا رو با جزئیات نوشتم. و در پایان سعی کردم قدم هامو جوری بردارم که بالاخره تو مسیری که می خوام به جلو برم.

البته هر روز و هر لحظه با خودم یاد آوری می کنم که به خاطر عطش رسیدن به هدف بی خیال لذت بردن از مسیر نشم ^-^

رسیدن به هدف چندان مهم نیست، همین که براش تلاش می کنم خودش لذتبخشه :))

 

پ ن : از انجام کارهای نیمه تموم حس بدی دارم. یکی از کارهای نیمه تموم زندگیم این بود که ورزش کاراته رو از کلاس پنجم ابتدایی ول کردم. حالا که فرصتش پیش اومده مجددا می خوام از نو شروع کنم و تا پایان ادامه ش بدم.

البته هنوز هم زومبا تمرین می کنم و حسابی با آهنگ هاش انرژی می گیریم. بیشتر تایم مفید من برای کار کردن همون ساعت های بعد از ورزشه که حسابی ذهنم فعال و آماده س برای کارهای تئوری ^_*


یه جایی خوندم که زندگی آدم ها مثل کتاب می مونه و خیلی ها ترجیح می دن بعضی از فصل هاشو با صدای بلند نخونن!

این یه واقعیته که من هم پذیرفتمش. همه ما در طول زندگیمون اشتباهاتی داشتیم که ممکنه از بیان اونها شرمگین، خجالت زده و حتی پشیمان باشیم. حتی اگر هیچ کدام از این حس ها را هم نداشته باشیم دلیلی برای عدم بازگو کردن آن داریم.

حتی صادق هدایت در کتاب (بوف کور) می گوید:

حرف هایی هست نمی شود گفت

نمی شود به دیگری فهماند

آدم را مسخره می کنند.!

 

همیشه سعی کرده ام طوری زندگی کنم که زمانی در دور دست جمله وای چ پشیمانم تکیه کلامم نشود. خوب و بد اشتباه یا درست هر کاری که تا به حال انجام داده ام و هر عواقبی که داشته اند را با جان و دل پذیرفته ام چون همون تصمیم ها آدمی که امروز هستم رو ساختند.

این روزها که حسابی مشغول دوره های آموزشی و پروژه های جدید هستم بیشتر از هر زمان دیگری خودم را تحت نظر دارم. آزمون و خطاهایی که مرتکب می شوم. درس ها و تجربه هایی که یاد می گیرم و خیلی اوقات هم شبیه به یک معلم سخت گیر می شوم و تمرینات تاقت فرسایی برای خودم در نظر می گیریم.

مثلا یکی از بدترین تمرین ها برای تنبیه کردن خودم می تونه این باشه: کتابی که هییچ علاقه ای به موضوعش نداری رو مطالعه کنی. :|

اینجوری می خوام تمرین کنم صبر و تحملم در برابر حرف هایی که باب میل من نیست بیشتر بشه.

اعتراف می‌کنم تنبیه سخت و حوصله سر بری است ولی امان از وقتی که روحیه ایده آل گرای من بر روی کرسی تصمیم گیری مغزم بنشیند :/

 

لوکیشن : لم داده‌ام روی مبل و جلد کتاب نچسب تنبیهی رو نگاه می کنم :|

احساسات : وقتی مامان مریضه دلم می خواد خدا مریضیشو بفرسته برای من :) دلم می خواد مامی همیشه سالم و خوشحال باشه. هر چقدر هم من حالم خوب باشه اما مامی حالش خوب نباشه من انرژیم تحلیل میره.


هدفون توی گوشمه و معین زد داره می خونه: حست دروغ بود .

خوب ب خاطر دارم اولین بار که اولین آهنگش رو گوش دادم سال 95 بود. اواخر 95 و هوا بارونی و برفی

توی ربات دنیای ترانه همه آهنگ هاشو دانلود کردم. اون موقع ها هر روز و هر وعده بهش گوش می دادم. جزو آدم هایی بودم که هچ وقت دلم نمی خواست پلی لیست آهنگ های مورد علاقه مو به کسی بگم.

همه شونو توی داکیومنت گوشیم سیو می کردم. بعد از یه مدت دیدم آرشیو آهنگ هام شده یه لیست بلند بالا از آهنگ ها که پر رنگ ترینشون معین زد!

کلامش

شعرش

موزیکش

تن صداش

بیس آهنگش

و حتی نویز صداشو دوست دارم 3>

از همه ترک هاش خاطره دارم ^_^ خاطره منو هدفونم و کاپشن مورد علاقه م که زیبشو تا آخر می بردم جوری که چونه م می رفت زیر کاپشن. دم دمای غروب که از سرکار برمی گشتم توی مسیر برگشت به خونه گوش می دادم.
راستی اون وقت ها تاازه خونه مونو عوض کرده بودیم و یه عالمه فازم غم بود.!

النم خاطره های جدید ساختم با آهنگ هاش، کلی محتوا نوشتم با آهنگ های معین زد و جالب اینکه بیشترشون صفحه اول گوگلن :)

معین زد ته ته مغزم سلول های خاکستری رو آنلاین می کنه :دی که یه حرکتی بزنن هاها

 

* دلم هوای گل مودریچ رو کرده وقتی تو بازی رئال با منچستر گل کرد!

* اگه بگم توی طول روز به چه چیزهایی فک می کنم مغزتون سوت می کشه :))

* لوکیشن : خونه

* امروز همه کارها بر وفق مراد بوده و تنبیهی در کار نیست (کتاب مذکور زیر چشمی بهم نگاه می کنهlaughdevil

اگه دختر خوبی باشم مغز ایده آل گرای من می خواد برای آخر هفته بهم استراحت بده ^_^
* داریم کم کم به ماه خونه تی مغزم نزدیک می شیم.


با یکی از رفقای دوران مدرسه صحبت می کردم. درباره زندگی خودش حرف زد که ناملایمات و سختی ها چه ب سرش آورده بود. داشت می گفت که بعد از دعوای سختی که با همسر سابقش داشته تصمیم به جدایی گرفته‌اند.

از وقتی گوشی را قطع کرده ام دارم به این موضوع فکر می کنم که در رابطه زمانی که مشکلی پیش می آید. زمانی که چینی ظریف احساس ترک بر می دارد چقدر مهم است که قدرت ترمیم دوباره آن را داشته باشیم؟

ماندن و ترمیم کردن سخت تر است یا رفتن و رها کردن؟

 

همه ما در طور زندگی روزمره خود بارها دستمان را با چاقو بریده ایم. شاید چند روز اول درد داشته باشد اما به مرور و با کمی ملاحظه و مراقبت خوب می شود. البته اینکه میزان عمق و دلیل زخم چه باشد خودش روی پروسه درمان تاثیر می گذارد.

به نظرم روح آدم هم همین طور است :) زخم بر می دارد. زخمی می شود. درد می کشیم. بهبود می یابد. خوب می شود و

در پایان

قوی تر می شویم.

 

 


در حال گوش دادن به راز سایه از دبی فورد بودم که محتوای کتاب من را به یاد بخش های تاریک وجودم انداخت. به یاد اتفاقاتی که در طول سال های زندگیم برایم اتفاق افتاده بود. به اتفاقات سخت زندگیم فکر می کردم. به موقعیت هایی که در آن ها شکست خورده بودم و هنوز هم خاطره ناخوشایند را با چنگ و دندان در وجودم نگه داشته بودم. به موقعیت هایی فکر می کردم که در آن ها بی تقصیر ربودم و مظلومانه به باد قضاوت گرفته شدم.

 

به این فکر می کردم مگر من چقدر زنده ام که بخواهم تمام موقعیت های سخت زندگی را تمام و کمال از بر باشم. اگر به جای اینکه بارها اتفاقات ناخوشایند را در ذهنم بازسازی کنم به تخیلاتم پر و بال بدهم و درباره روئیاهایم فکر کنم به نظرم حال و هوایم بهتر می شود.

 * بی ربط نوشت: یه ساعته نشستم و دارم فکر می کنم چه کوفتی بنویسم که به حال و حوصله این روزهام مربوط باشه اما چیزی به ذهنم نمیاد. هعع

 


احتمالا کارتون ماهی کوچولو را به نام دوری به خاطر دارید ^_^

این ماهی خیلی فراموشکار بود. به این صورت شرکت گوگل برای ارائه نقدهای مختلف از جانب کارمندان شرکت از این برنامه رونمایی کرده است. نحوه کار با برنامه به این صورت است که افراد می توانند به صورت مستقیم از مدیرهای مختلف انتقاد کنند و مدیران مربوط بدون اینکه بدانند چه کسی کدام حرف ها را زده است باید به انتقادات پاسخ دهند و در صورت نیاز اصلاحات را انجام دهند.

پ ن : همیشه برام جالب بود مدیریت در شرکت های بزرگ تکنولوژی مثل گوگل چه جوری انجام می شه و هر روز بیشتر می فهمم که متفاوت تر از هرچیز کلیشه ای هستش که میشه دید :)

 

* اما باز هم خود مراقبتی لازم دارم ^_^

خود مراقبتی این چند روزم:
پختن دسر مورد علاقه‌م ^_*

سعی کردم غذاهای سالم و خونگی بخورم (البته یه وعده فست فود داشتم :|

تمیز نگه داشتن اتاقم

پیاده روی توی هوای برفی با چاشنی کتاب صوتی (راز سایه - دبی فورد)

تعویض خاک و جای گلدون، گل‌هایی که بزرگ شده بودن

بافتن یه لنگه پاپوش جدید :)

#پلن_آینده : توی پینترست یه جور بافت مو دیدم میخوام یاد بگیرمindecision فعلا که تلاشم ناکام مونده :(( هعع


هر وقت خیلی ناراحتم و یا خیلی خوشحالم پناه می برم به نوشتن. یک جایی شنیده بودم که می گویند نوشتن افیون است! جماعتی که اهل نوشتن هستند از جمله خودم وقتی مدتی نمی نویسم تمام تنم نه، بلکه تمام وجودم درد می کشد! برای آرام شدن و رام کردن ذهن افسار گسیخته ام باید به نوشتن پناه بیاورم.

حجم وسیعی از نوشته هایم مربوط می شود  به همین دو بخش (ناراحتی - خوشحالی) از زندگی ام! آن هم درست زمانیکه دنیا را سفید یا سیاه می بینم! (البته حدود یک سال می شود که سعی کردم خودمو از این سبک دیدن دور نگه دارم و خوشبختانه موفق هم شدم البته هنوز هم وقتی در بین دوستان نزدیکم آدم هایی با چنین دید دو بعدی می بینیم دلم برایشان می سوزد چون می دانم چه رنج عظیمی را متحمل می شوند.!

 

به جای تمام حرف هایی که می خواستم موقع عصبانیت به مخاطبم بزنم و گیس و گیس کشی کنیم پناه می برم به نوشتن. این کار را انجام می‌دهم نه به خاطر اینکه بد حرف زدن را بلد نیستم! نه! نمی خواهم من هم شبیه بقیه شوم! آدم های عصبانی و بد دهن که حرمت چیزی را نمی دانند. آدم هایی بی اعصاب که حتی فهم مکالمه و تحمل شنیدن نظرات مخالف را ندارند!

کاش توی مدرسه ها تجزیه و تحلیل داده های زندگی رو یاد می دادن یا روش های مربوط به گفت و شنود!

یادتونه توی کتاب فارسی یه بخش بود به اسم گفت و شنود؟؟ همیشه معلم مون می گفت این بخش درس مهم نیست!!! و الن می فهمم که چقدر همین بخش کوچیک مهمه!

 


به خوبی می توانم تاثیر خود مراقبتی های این مدت را روی خودم ببینم. بعد از سیل اتفاقات بدی که رویم سرازیر شد امروز بعد از مدت ها احساس کردم آفتاب کم جانی افتاده است روی زندگی ام.

وقتی کم کم می توانم نتیجه ساعت ها کار کردن روی پروژه های مختلفم را ببینم، لبخند بزرگی روی صورتم نقش می بندد. وقتی بعد از آزمون و خطاهای زیادی که در این یک سال داشتم بالاخره در برخی زمینه ها احساس می کنم به چیزهایی که می خواستم رسیده ام و به برخی دیگر نزدیک شده ام ^_^

* اومده بودم درباره تاثیر ورزش روی کار صحبت کنم. با وجود اینکه مقاله های زیادی در این زمینه خونده بودم اما در برابرش مقاومت می کردم و هر بار سعی می کردم تایم ورزش کردن رو به تعویق بندازم. اما نشستم با خودم فکر کردم دارم از ورزش فرار می کنم یا از خودم؟

خلاصه بعد از مکالمه های طولانی با خودم شبیه داداش چته؟ تونستم  تویه 3 ماه اخیر مرتب ورزش کنم ^_^ و باید بگم حسابی توی روحیه م و انرژیم برای کار تاثیر مثبت گذاشته :)) یعنی بازدهی و کیفیت کار کردنم رو برده بالا ^_*


اوایل که وارد کارهای مربوط به سایت و مارکتینگ شدم وقت زیادی برای مطالعه داشتم. یعنی شرایط یه جوری بود که هر هفته چندتا کتاب و مقاله می خوندم و یه عالمه فایل آموزشی نگاه می کردم. به مرور که پروژه ها بیشتر شد و سرم حسابی شلوغ شد ( که البته به نظرم نتیجه همون مطالعه ها بود که باعث شد سرم شلوغ بشه) کم تر وقت داشتم برای مطالعه! همین  باعث شد خیلی زود به خودم بیام.

برای همین نشستم یه برنامه تنظیم کردم از : تمام موضوعاتی که می خواستم بخونم + موضوعاتی که نیاز داشتم خودمو در اونها ارتقا بدم و.
تا دوباره برای فصل جدید زندگی برگ برنده ای داشته باشم ^_^

توی کار ما اگه فقط چند روز از پیشرفت غافل باشیم می بینیم یه عالمه ترفندها و نکته های جدید روی کار اومدن که باید بیزینس خودمونو باهاش منطبق بدیم. یعنی نیاز به تغییر داریم.

حالا هر چقدر که دیرتر متوجه ترندها و الگوریتم های جدید بشیم قضیه تغییر دادن سخت تر و حتی غیر ممکن می شه. یه وقت هایی می بینم بعضی از بیزینس ها مدت زمان زیادیه که خودشونو آپدیت نکردن که عملا ایجاد تغییر در اون ها یه کاره محال و نشدنیه!

اگر هم بخوان تغییراتو اعمال کنن یه پروسه طولانی و نفس گیر می طلبه.!

 


سکانس اول : آخرین فیلمی که خیلی به دلم نشست little forest بود. شاید هم پیانیست!

وقتی فیلم های اسکار 2020 مشخص شدند رفتم سری ب سایت های مختلف زدم و اول فیلم جودی رو نگاه کردم. جودی روایت زندگی واقعی یک هنرمند خانم بود و درباره مشکلات و مسائلی که در طول دوران حرفه ای اش تجربه کرده بود ساخته شده بود.

فیلم خوبی بود اما نه آنقدر که بخواهم دوباره تماشایش کنم.

امتیاز جودی از نظر من : 6 بود :)

سکانس دوم: چند روز بعد از جودی نشستم و فورد در برابر فراری رو نگاه کردم :)) این وسط یه چیزی بگم که من تماس یا پیغام هایی که میاد روی گوشیم خیلی بهشون حساسم که زود جواب بدم! یعنی اصلا از اون دسته آدم هایی نیستم که عمدا دیر جواب میدن چون فکر می کنن اینجوری باکلاس میشن (البته خدا بهشون آگاهی و فهم بده چون اشتباه میزنن :لول )

خلاصه در جریان تماشای فیلم بارها و بارها گوشی من زنگ خورد، برام sms اومد و پیغام های واتساپ! اما دریغ از اینکه یک لحظه چشم از روی مانیتور بردارم ^_^

ینی اینقدرر این فیلم منو با جریان خودش همراه کرد که نگو و نپرس! از همون اولِ اولِ فیلم احساسات منو درگیر خودش کرد و تاا پایان فیلم همینجووری آدرنالین منو بالا می برد و حسابی هیجان زده م کرد.

خلاصه تر اینکه بگم حسابی خستگی از تنم به در شد! چقدر خوبه فیلم خوب دیدن :))

* بیشتر سکانس های فیلم رو دوست داشتم. مثلا اونجا که کنز به شلبی می گه تو ب من قول رانندگی دادی نه قول بردن! و بدون دلخوری تصمیم به ادامه میگیرن خیلی برام دلچسب بود.

* امتیاز فورد در برابر فرار از نظر من 10 بود.


همیشه علاقه خاصی به قدم زدن، پیاده روی و کوهنوردی داشتم. علاقه من بیشتر یه حالت مراقبه داره تا انگیزه برای مسابقات! با اکیپ های زیادی به کوهنوردی و طبیعت گردی رفتم. بیشتر اونا از اول یک مقصد مشخص می کنن و حتما باید به مقصد معین برسن. توی مسیر همه نگاهشون به قله س که بهش برسن! توی پروسه رفتن به کوه هم اغلب سعی می کنن از اون یکی جلو بزنن! حتی شده به فاصله یک قدم!

این جور مواقع یه لبخند گنده میاد روی لبم و این آدم ها سوژه خنده من میشن :)) 

آخرین بار که رفتم روی قله، همه جا برف بود و برف بود و بررف! بی هوا خودمو انداختم روی برف و فقط به آسمون نگاه می کردم،  دوست داشتم ساعت ها و ساعت ها همین طور جلوی آفتاب کم جون زمستون به آسمون نگاه کنم و غرق شم تو آرامشی که داشت.

ولی خب گروه مذکور اصرار داشتند که هنوز چند قدمی تا مقصد مورد نظرشون مونده و دیگه اون همه زیبایی رو نمیدیدن :((

پ ن : درسته هدف مهمه و به زندگی مون جهت می ده به انتخاب هامون ارزش میده اما ب نظرم هرنوع افراطی خوب نیست. اینو می نویسم که یادم بمونه خود مسیر یه هدف باشه توی زندگیم و فقط نتیجه گرا نباشم. باید همیشه از مسیری که طی می کنم لذت ببرم :))

به قول قیصر امین پور :

ساحل بهانه ایست، رفتن رسیدن است!

پیاده روی توی هوای برفی حس فوق العاده ای داره. الن که داریم به فصل بهار نزدیک میشیم حسابی خوشحالم که امسال تا جایی که تونستم از زمستان و برفش لذت بردم. توی گرمای تاقت فرسای تابستون حسابی دلم برای این روزهای زمستونی و گاها آفتابی با هوای خنک تنگ میشه.

 


توی روزهای قبل از قرنطینه اغلب مواقع تعدادی کار نیمه تمام داشتم. یعنی وقتی لیست کارهای که باید انجام می دادم رو می نوشتم، همیشه تعدادی از کارها به روز بعد منتقل می شد و حتی گاهی به روز بعد و بعدتر!

اما بعد از قرنطینه که بیرون رفتن های الکی و بی جهت که صرفا وقت گذراندن بودن و دیگر هیچ از بین رفتند! همین به نوبه خود فرصت کوچک و در عین حال دست نیافتنی به من داد که توانستم کارهایی را که هیچ وقت تایم کافی برای انجام آن ها نداشتم به سرانجم برسانم.

روزهای اول قرنطینه خیلی سخت بود چون عادت نداشتم یک روز کامل رو در خونه بمونم. اما الن که حدودا 10 روز از قرنطینه خودم میگذره میبینم به وضعیت، عادت کرده ام. اما خوشبختانه دچار روزمرگی نشده ام. از همان اول صبح سعی کردم کارهامو با برنامه ریزی به جلو ببرم که به خوبی از تمام روزم استفاده کنم. 

صبح ها اولویت کارها به پروژه های شرکت است و بعد هم می روم سراغ کارهای مربوط به خانه و بعد هم مطالعه و .

* هر شب قبل از خواب لیست کارهایی که برای روز بعد میخوام انجام بدمو می نویسم. البته براشون ساعت تعین نمیکنم ولی می نویسم که یادم باشه حتما توی 24 ساعت پیش روم انجامشون بدم. 

اما وقتی که تک تک کارهامو انجام میدم جلوی هر کدوم یه تیک میزنم :)) چطور وصف کنم حس خوب اون لحظه رو ؟؟ ^_^

بعضی ها میگن چرا انلاین لیست کارهاتو نمی نویسی اما اونا انگار لذت تیک زدن کارها رو با خودکار صورتی و آبی نمیفهمن! وگرنه این حرفو نمیزدنlaugh :لول


امروز وقتی برای بیست و نهمین بار آهنگ گوگوش رو پلی می‌کردم داشتم به این موضوع فک می‌کردم اگه گوگوشی نباشه باید چیکار کنیم؟؟

ینی چند نفر از آهنگهاش خاطره دارن؟؟

به خودم که فک میکنم جزو محدود خواننده هایی است که همراه آهنگ هاش محتواهای مورد علاقه مو نوشتم. ینی خوش ب حال همه محصولاتی که موقع گوش دادن به گوگوش نوشتم! چون سراسر حس خوب بودم و از ته ته دلم نوشتم!!

یادم باشه یه روزی موقع محتوا نوشتن با آهنگ گوگوش براتون فیلم بگیرم. دلم میخواد وقتی سنم به 50/60 سالگی رسید نگاهش کنم و یادم بمونه توی 22 سالگی از چی لذت میبردم.

#باموزیک_ریتم_روی_کیبورد


تو دوران قرنطینه اگه بیکار توی خونه نشستین و حوصله تون سر رفته میتونین یه بخش کوچیک از کارهای منو تو این دوران ببینین smileyشاید به دردتون خورد laugh


فیلم :
One day 

لبخند مونالیزا

داستان اذدواج

LOVE STORY

مرد ایرلندی

Little forest 

Second Act

hustlers

( موقع تماشای فیلم خارجی لغت های جالب و جدیدی که میشنومو یادداشت میکنم )

پادکست:
آنجلا مرکل
بیزینس پلن
مارکتینگ

( از همه پادکست ها و فایل های آموزشی نوت برداری می کنم )

کتاب :
ببخش و بگیر
راز سایه
سینوهه
قلعه حیوانات
١٩٨٤
کوری
طاعون

غذا:
قورمه سبزی
لازانیا
هویج پلو
کوفته قلقلی

چاشنی:
کمپوت سیب
کیک شکلاتی
میکس بستنی و میوه
آلبالو خشکه

چایی - قهوه

 

ورزش:
دراز و نشست ٤٠ تایی
شنو ١٥ تایی
پلانک ٦٠ ثانیه
اسکات ٢٠ تایی
 زومبا ۳ آهنگ هر روز


موزیک:
گوگوش
ابی
معین زد
فتانه
هایده
سنابرزنجه


ریلکس:
نوشتن و نوشتن و نوشتن


کسانی که در رشته های دو و میدانی و پرش از روی مانع فعالیت می کنند برای اینکه عملکرد بهتری داشته باشند چند قدم به عقب برمی گردند و سپس حرکت خود را آغاز می کنند.

مصداق همین حرکت در زندگی روزمره بسیار اتفاق می افتد. وقتی با مسئله ای رو به روی می شوم که نیاز به دقت بیشتر دارد دست به گریبان گذشته ام می شوم. ببینم برای آن موقعیت خاص چه چیزی را از قبل آماده کرده ام که می تواند به کمکم بیاید. بعد از مطالعه و فهم مجدد آن دوباره حرکت می کنم و می توانم از روی مانع رد شوم ^_^

 بی ربط نوشت : حالا که کرونا اغلب ما را خانه نشین کرده است مجال خوبی است برای اینکه بنشینم و فکر کنیم با خودمان چند چندیم؟؟

با ربط نوشت : حالا که وقت کافی برای انجام کارهام دارم خوشحالم که میتونم کارای جدیدترو هم به برنامه هام اضافه کنم. البته این وسط 3 ماهه یک کاره نیمه تموم دارم که هیییچ جوره حوصله م نمیکشه تمومش کنم. ولی خب حسش نییی از بس که سخته و استرس داره و حوصله میخوااد :((crying این مسئله حسابی روو مخ منههه sad همین هم حسابی ذهنمو درگیر کرده و بخش زیادی از انرژی منو به خودش اختصاص داده :/ باشد که تموم بشه و من یه نفس عمییق بکشم ^_^


با اینکه آدم نوشتنم.

با اینکه دلم میخواد سیر تا پیاز حرفها رو بنویسم اما شیفته شنیدنم. دلم می خواد بعضی حرف ها رو به زبون بیارم و به زبون بیارن! توی نوشتن اگه به کم فن نوشتن بلد نباشی سخته اونجوری که باید حس و پیامی که میخوایو منتقل کنی اما توی صحبت های رو در رو علاوه بر حرفها که روی زبون جاری میشن حرکات دست ها، تکان های کوچیک صورت، چین های روی پیشونی، بالا بردن ابروها، جزئیات مربوط به چشم ها و پلک زدن ها و سرعت پلک زدن ها و حرکات لب ها موقع گفتن حرفها در کنار

اخم ها و لبخندها همه و همه یه مکالمه رو دلچسب و جذاب میکنه. همیشه سعی کردم توی زندگیم مهم ترین حرف ها رو رودر رو بزنم. دلم خواسته واکنش طرف مقابلمو  واعقی و زنده ببینم.

این روزها که کرونا همه مونو خونه نشین کرده، حسابی دلم برای رفتن به جمع آدم ها تنگ شده. برای پرچونگی و حرف زدن های کش دار!

این روزها وقت هرچیزی که باشه زمان مناسبی برای حرف های مهم نیست! چون نمی تونم برم بیرون و تمام حرکات مخاطبمو ببینم. این روزها خودمو از هر بحث جدی و مهمی دور نگه داشتم.

امشب داشتم فکر میکردم حجم مکالمه هایی که بعد از کرونا دارم چقدر زیاده! ا الن دلم میخواد هر چه زودتر دوباره ما آدم ها بتونیم با خیال راحت دور هم جمع بشیم و از هر دری حرف بزنیم

 


برام فرستاده قرار نبود مهندس بشیا!

با خودم میگم من کی مهندش شدم؟؟ جواب سوالمو توی خط بعدش نوشته : همین که بیشتر وقتتو پای کامپیوتر و مقاله های خشنِ تکنولوژی میگذرونی، همین که مدام درگیر الگوریتم های سخت گوگلی هستی و میخوای از نردبان الکسا بالا بری ینی مهندس شدی!

تعریف اون از مهندسی همیشه با بقیه فرق داشته اون فک میکنه مهندس ها آدم های خشکین که از زندگی لذت نمیبرن! فک میکنه اگه من خودمو درگیر هر چیزی به جز شعرو ادبیاتو . کنم یعنی چشممو روی لطافت زندگی بستم cheeky که خب درست نیست!

برام نوشته بود که شکسپیر بخونم. سوال پرسیده بود هنوزم هر شب شعرهای سهراب سپهری رو میخونم؟ برام نوشته بود اسم آخرین رمان عاشقانه ای که خوندم چی بوده! گفته بود هنوزم به ( واژه باید خود باد / واژه باید خود باران باشد ) اعتقاد دارم یا نه؟

با خودمم فکر میکنم آخرین رمان عاشقانه ؟؟ فک کنم گندم بود! خیلی سال پیش! وقتی سال اخر دبیرستان بودم

برام نوشته بود هنوزم نگاه کردن به آسمون بهت آرامش میده؟ گفته بود هنوزم برای پرنده های تو آسمون داستان سرایی می کنی؟

از خیلی چیزا برام نوشته بود. کاش میتونستم بهش جواب بدم.

از فکر کردن به اینکه جواب بیشتر سوالاش نه هستش حس عجیبی دارم! اینکه چقدر تغییر کردم. از خیلی چیزها فاصله گرفتم و به خیلی چیزها نزدیک شدم و همین منو می ترسونه.

دلم میخواست می تونستم بهش جواب بدم. اما انگار تنها حسن پیام های برقی همین یه طرفه بودنشه .

 


چیزی به شروع سال 99 باقی نمونده و من یه ماهی میشه ریز برنامه های سال جدیدو برای خودم نوشتم. از صحبت های کلیشه ای  و طولانی اخر سال خوشم نمیاد برای همین دلم میخواد یه بخشی از اون رو الن بنویسم.

سال 98 یه سال پر چالش بود برام. کاری به فجایع بزرگی که توی نیمه دومش اتفاق افتاد ندارم چون میخوام بیشتر فو رو بذارم روی بخش های خوب زندگی :)

از همون روز اولش سعی کردم جنگجو خوبی باشم. ب نظرم همین پروسه تلاش ها و استرس ها و شب بیداری ها برای انجام یه کار که برات مهمه خودش یعنی زندگی!

احتمالا تا الن متوجه شدین که چقدر عاشق کارمم و واقعا کارم با زندگیم عجین شده! دفترچه خاطرات دوران نوجونیمو که نگاه میکنم همیشه ارزو داشتم کار مورد علاقه مو داشته باشم و ازش لذت ببرم. بابت این مسئله خوشحالم و حسابی خدارو شکر میکنم.

اما برگردیم به سال 98!

بدون اغراق می تونم بگم چیزهای خیلی متفاوت و هیجان انگیزی رو برای اولین بار تجربه کردم. بیشتر از هر زمان دیگه ای ریسک کردم و احساسات متفاوتی رو تجربه کردم.

بعضی ادم ها رو که میبینم میگن زندگی براشون تکراریه خیلی تعجب می کنم! به نظرم زندگی اونقدر پیچیده س که هر روز یه مسئله جدید برامون داره. فقط این ماییم که تصمیم میگیریم استین هامونو بالا بزنیم و بریم تو کارش و حلش کنیم یا اینکه نسبت بهش بی تفاوت باشیم! و به روزمره های خودمون ادامه بدیم.

به نظر ادمهایی که دور و برمن من ادم سخت گیری هستم :/ و همیشه مخالف این قضیه بودم اما امسال برای خودم ثابت شد که ادم سخت گیری هستم و خب دست خودم نیست! مخصوصا وقتی مسئله کار و پروژه های شرکت در میون باشه نمیتونم سخت نگیرم!!!

اما برای زندگی شخصیم دلم می خواد سخت نگیرم *_^

به نظرم برای 99 با همون پلن هایی که اماده کردم برم جلو خوبه :)

البته باید دید زندگی چه چالش های جدید پیش روی من میداره!

و در پایان بگم که تقریبا 95 درصد کارهایی که می خواستم توی سال 98 انجام بدمو انجام داد ^_^ خوشحالم ک موفع هدف نویسی با توجه به توانایی هام تصمیم گرفتم و برنامه ریزی کردم.

همه اینا برام به این معنیه که خودمو بیشتر شناختم و این واقعا خوشحالم می کنه ^_^


نصف شب با صدای مامانم از خواب میپرم
روماتیسم بدنشو یه جوری ضعیف کرده که نمیتونه از تخت بیاد پایین
وارد اتاق میشم و میبینم پدرم زیر شونه های مادرمو گرفته اما نمیتونه بلندش کنه
موهایی که ریخته رو صورتمو با پشت دست کنار میزنم و میرم جلو
به پدرم میگم با شماره سه باهم بلندش میکنیم
یک

.
دو

.
سه

.

نمیشه
پدرمم خودش دیسک کمر داره و بعد از چند بار تلاش نافرجام زانوش درد گرفته

.

.
به مامانم نگاه میکنم
بغض کرده :( احتمالا یاداوری خاطرات روزهایی که بدون کمک میتونست بلند شه اذیتش میکنه

با بغض مادر
سراسیمه زیر شونه سمت راستشو میگیرم و این بار با تمام وجودم میگم با شماره سه بلندش میکنیم
یک دو سه یاااللهاز ته دل خدارو صدا میزنم

.
تمام جای بخیه هام درد میگیره
ولی موفق میشیم و مامانم تونست بلند بشه
به پدر و مادرم نگاه میکنم
به تارهای سفید موهاشون.با تمام سلول های بدنم درک کردم پیر شدن چه پروسه سختیه!

سالین سهیل

 


خواننده موزیک توی گوشم میخونه : (این زندگی سر گذر ندارد)

زیر لب تکرار میکنم این زندگی سر گذر ندارد، وقتی با همه توانش جلوت ایستاده
و بهت اجازه نمیده بدون آسیب ازش بگذری

سخته

مردد میشی

بین موندن تو حاشیه امن یا رفتن و اتفاقات غیر منتظره
اینجاست که فقط میتونی بگی برای اینکه جنگجو خوبی بشی باید کتک خور خوبی هم باشی.!

پ ن : از ذهن آشفته و خسته امروز همینم زیاده.


نشسته ام و فیلم ن کوچک Little Women را نگاه میکنم. داستان زندگی چندتا خواهر است. هر کدام با عقاید و استعدادها و البته آرزوهای متفاوت!

یکی از شخصیت ها که جو نام دارد دختر مو بلوند و سرسختی است که به نویسندگی علاقه دارد. یک جورهایی نقش قهرمان خانواده را دارد که همه را به تکاپو و تلاش وادار میکند. یک جور امید و انگیزه خاصی برای رسیدن به چیزهایی که می خواهد در وجودش قرار داده اند.

حس خوبی که با دیدن این فیلم به من مخاطب منتقل شد مطمئنا تا سال ها اسم این فیلم رو به خاطر خواهم داشت. همزاد پنداری زیادی که با نقش جو در روایت داشتم احساس شگفت انگیزی در من پدید آورد.

جو در مسیر زندگی سرخت و پیچیده استو سعی دارد از عشق های سطحی گذر کند تا به بالاترین احساس دست پیدا کند. اگرچه در میانه های راه به خاطر فرار از تنهایی می خواهد به کم قانع شود. اما این بار سرنوشت بدهی خود را به او و قدم های محکمش می پردازد.

پ ن : دلم نمیخواد اخر فیلمو برملا کنم.

رفت توی لیست بهترین های من 3>

 


سال 1399 هم در حالی شروع شد که واژه کرونا بیشتر از واژه تبریک عید در بین ما در جریان است.

همه در مورد کرونا و آمار تلفاش صحبت میکنن. این وسط دلم برای بچه ها می سوزه!

زمان ما مثلا سال 82 و اینا که خیلی کوچیک بودم خبری از این چیزا نبود و کلی شور و امید داشتیم برای زندگی برای بزرگ شدن! اما این روزها وقتی همش می بینن دنیای آدم بزرگ ها پره از مرگ و غم و موشک دلشون میخواد همینطور کوچیک بمونن منم دلم میخواد کوچیک بمونن

به قول عبداله په شیو همیشه بهشون میگم:

گه وره مبه کزه ی جرگم / هه تا من مابم له مندالیت ورز نابم 3>

 پ ن : کشیدن ساعت ها به جلو رو خیلی دوست دارم :) اصلا بهار با همین یک ساعت زودتر شروع کردنش میچسبد :)


شروع می کنم به نوشتن

پاک می کنم.

و مجددا از نو می نویسم.

از بین بی نهایت لغات موجود در سرم می گردم که واژه ای را پیدا کنم. نمی توانم.

حساس تر از همیشه به دنبال کلماتی هستم که بتوانم با آن ها درباره چیزی که می خواهم بنویسم.

کم پیش می آید دچار چنین حالتی شوم مگر اینکه درباره آن موضوع خاص هنوز به نتیجه کلی نرسیده باشم. یعنی وقتی موضوع تازه ای مطرح می شود تا نفهمم با خودم چند چندم نمیتوانم آن طور که شایسته است درباره اش بنویسم.

بلاتکلیفی یک وقت هایی مثل یک کلاف سردرگم آدم را گیج می کند.

 


افراد محدودی در زندگی من وجود دارند که می توان با انگشت های دست آن ها را شمرد. به مرور زمان رفاقتمان بیشتر جا افتاده است و بهتر چم و خم همدیگر را بلد شده ایم.

اوایل خیلی دعوا می کردیم اما به مرور دست از تغییر دادن همدیگر برداشتیم و همدیگر را همانطور که بودیم پذیرفتیم. فهمیدیم تفاوت های عمیقی با هم داریم و همیشه هر اتفاقی که می افتاد زاویه دید هر دو ما به یک موضوع واحد متفاوت بود! شاید همین تفاوت بود که رفاقتمان را عمیق تر کرد.

خوشحالم که توی زندگی ام آدم های این شکلی دارم که با خیال راحت میتوانیم با هم درباره همه چیز حرف بزنیم بدون اینکه ترسی از قضاوت شدن داشته باشیم. آدم هایی که هیچ انتظاری از من ندارند و صرفا همدیگر را درک میکنیم. حتی اگر زمانی به کمکم نیاز داشته باشند و نتوانم برایش کاری انجام دهم من را می فهمد، درکم میکند و میگوید حتما دلیل خودت را داشته ای ولی با این حال چیزی از رفاقت ما کم نمی کند.

 


آقا الکی الکی یه ماه از قرنطینه خونگی من گذشت!

همه دارن از غم و  غصه و ناراحتی هایی که دوران قرنطینه و تو خونه موندن براشون داره حرف میزنن.

این وسط یه روز با خودم فکر کردم مگه ما آدم ها تو روزهایی که قرنطینه نبودیم چه کار خاصی بیرون خونه انجام می دادیم که الن اینقدر بیتابی میکنیم؟؟ (منظورم اوقات خارج از کار)

مثلا اوقات بیرون رفتن ختم میشد به : دور دور خیابون یا کافه یا پاساژ گردی یا همون چندتا فضای سبزی که داریم! (البته گردش با خونواده رو فاکتور میگیرم :)

حالا این وسط در طول 168 ساعت هفته 3 ساعتشم میرفتیم باشگاه!

این جا توی پرانتز بگم که همون امید و برنامه ریزی که برای بیرون رفتن انجام می دادیم یه جورایی خودش حال خوب به حساب می‌اومد.

مثلا شب  با اکیپ خودمون هماهنگ می کردیم جمعه بریم طبیعت گردی، از چند روز قبل وسایل جمع می کردیم و کلی با هم در مورد روزی که هنوز نیومده گپ میزدیم.

حالا ماجرا بعد از تموم شدن طبیعت گردی هم دوباره ادامه داشت و شروع می‌کردیم به برنامه ریزی برای یه برنامه دیگه! و همین طور خودمونو در مسیری رو به جلو قرار می دادیم. ینی همون امید به بیرون رفتن و پر کردن وقتمون با حرف زدن درباره ش و جمع کردن وسایل میگذشت.

اما الن که امید بیرون رفتن و برنامه ریزی برای بیرون رفتن یه جورایی کنسله، وقت ازاد بیشتری داریم. پس اگه یه برنامه خوب خونگی جایگزین نکنیم باعث میشه بیشتر ناراحت بشیم.

الن که خوب فکر میکنم این بیرون رفتنا بخش بزرگیش هدر دادن وقت و زندگی بود! وقتی که خیلی با ارزشه و بیشتر آدم هایی که می دیدم هیچ وقت براشون مهم نبود!

بیرون رفتن هایی که هیچ ارزش افزوده ای برام نداشت! یه جورایی بعضی از بیرون رفتنامون نه تنها تفریح نبود بلکه از روی عادت بود.

مثلا عادت داشتیم هر روز بریم بیرون بدون هیچ دلیل خاصی!

 پ ن : یادم بمونه روزهای بعد قرنطینه بیشتر روی تفریح هام دقت کنم  :)

 


دیالوگ های یه سریال چقدر میتونه الهام بخش و دوست داشتنی باشه؟

این سریال قشنگی های زندگی رو یادم میاره و یه لبخند گنده و عمیق میاره روی لبم ^_^

یه عالمه تصویرهای زیبا از طبیعت توی سریال نشون داده میشه. از خونه هاشون نگم برات که چقددر قشنگن.

اولین بار سال 96 سریال Anne رو دیدم و برای هر قسمتش دلم مثه پروانه بال بال میزد laugh


داشتم به یه کتاب صوتی گوش می دادم در مورد اینکه چرا افسردگی روز به روز بیشتر شیوع پیدا میکنه؟

توی کتاب نویسنده یکی از دلایلش رو تنهایی آدم ها عنوان میکنه. طی تحقیقی که انجام دادن از آدم ها میپرسن چند نفر آدم توی زندگیتون هست که وقتی اتافق خوبی براتون میفته میخواین بهشون بگین و اونا خوشحال بشن؟ یا چندتا ادم توی زندگیتون هست که موقع مشکلات میتونن بهتون کمک کنن؟

نویسنده نوشته که قبلا جواب اکثریت آدم ها عدد 3 بود! اما الن صفره! صفر!

ینی آدم ها تنهاتر از چیزی هستن که نشون میدن :(

چندتا دیگه از دلایل افسردگی رو هم که نوشته :

فکر کردن در مورد مشکلات کودکی

کم شدن ارتباط با طبیعت

استرس های موقع کار و نبود امنیت شغلی

بعدشم در مورد تاثیر داروهای ضد افسردگی روی روند بهبودی آدم ها حرف میزنه. طبق تحقیق های زیادی که انجام داده به این نتیجه رسیده که دارو درسته تاثیر داره روی بدن اما کاملا ایده آل نیست. در مقابل کسانی هستن که بدون دارو میتونن خوب بشن. همین طور در مورد آسیب های جدی که داروهای افسردگی روی بدن دارن حرف میزنه و عنوان میکنه که شرکت های دارو سازی فقط در مورد 40 درصد دارواشون حرف میزنن. ینی اون 60 درصد بقیه احتمالا عوارض زیادیه که یه دارو با خودش به همراه میاره و هیچ آگاهی به مردم نمیدن.

اسم کتاب 

Lost connection

از نمره 5 تونسته 4.3 بگیره 


داشتم به پادکستی درباره ایجیسم گوش میدادم.

خانمی با سن 63 سال صحبت می کرد که وقتی وارد اتوبوس میشود از رفتار حاضرین که با او مثل یک فرد ناتوان رفتار میکنند ناراحت است. یا اینکه اگر بخواهد لباس های رنگی بپوشد یا در مهمانی ها شرکت کند به خاطر سن و سالش به او می گویند نباید برخی از کارها را انجام دهد چون دور از ادب است!

تبعیض قرار دادن بین آدم ها به واسطه سن اتفاقی است که در فرهنگ جهان سوم ما به وفور دیده میشود.

در بخش دیگری از پادکست یک خانم 21 ساله تعریف میکند زمانی که از دانشگاه به خانه بر می گردد در حالی که تمام روز را سخت پیاده روی کرده و نیاز به یک صندلی برای نشستن و کمی استراحت داشته است، در داخل اتوبوس از نگاه های مردم در امان نیست چون انتظار دارند از جای خود بلند شود و صندلی اش را به افرادی بدهد که سن شان بیشتر است!

او میگوید امکان دارد خانم یا اقایی با سن بالا خیلی سرحال تر و سالم تر از من کم سن و سال باشد. پس چرا باید صرفا بر اساس سن آدم ها را قضاوت کنیم؟

در پادکست حرف از این مسئله است که صرفا سن افراد معیار مناسبی برای شناخت توانایی و علایق و سلامتی آن ها نیست. 

در یکی دیگر از مثال ها یکی از آقایونی که 43 سال سن دارند تعریف میکند که به تازگی وارد دانشگاه شده است و از اینکه دانشجویان جوان او را پدرجان صدا میزنند بسیار ناراحت است! و ادامه می دهد زمانی که به اردوهای دانشجویی می روند به خاطر وجود من احساس راحتی نمی کنند و همین من را معذب می کند.

البته یک طرف دیگر قضیه افرادی هستد که میخواهند جامعه با همان دید سن و سالی که دارند از آن ها استقبال کنند. معمولا در بین این افراد سن ملاک مهمی برای میزان احترام است. یعنی هرچه سن فرد بیشتر باشد شایسته احترام بیشتری خواهد بود.

 


داشتم به آهنگ دلم برات تنگ میشه معین زد گوش میدادم.

وسطای آهنگ انگار نفس کم میاره :|

از متن آهنگ نگم که چقد چیپ و بیخودیه :|

همه آهنگ حول محور نوشتن اسم دو نفر روی شیشه بخار گرفته میچرخه :|

ینی امروز من دارم نیمه خالی لیوانو میبینم یا چی؟


هدفون روی گوشمه و دایان داره میخونه.

و دارم به لیست کارهای تلنبار شده امروزم نگاه میکنم.

امروز بیشتر از هر روز دیگه ای توی لاک تنهایی خودم غرق بودمو از شدت فکر کردن خسته شدم. الن هم پناه آوردم به نوشتن.

فقط اونجا که دایان میگه : یه کاری کن لعنتی جوونی داره میره!

همین یه جمله کافیه تا خودتو جمعو جور کنی و شروع کنی به انجام دادن تک تک کارهایی که توی برنامه نوشتی. وقتی هم میبینی جلوی هر کدوم تیک میزنی یه حسی مثه فتح یه قله رو داری! و هر بار قبل از اینکه ذهن سرزنشگرم بهم بگه هنوز خیلی از کارهاتو انجام ندادی بهش جواب میدم همین که تونستم چندتایی رو انجام بدم خودش خیلیه! ینی همین چندتا خیلی بیشتر از هیچیه و همین خوشحالم می کنه


بعضی روزها توی زندگی هست از صبح که پا میشی یه عالمه کار برای انجام دادن داری. شروع میکنی و هر کدومو که تموم میکنی میری سراغ کار بعدی. بعدشم که می بینی وقت زیادی تا شب مونده آشپزی میکنی و خونه رو تمیز میکنی. این روزها انگار آم خستگی ناپذیر میشه.

وقتی یه عالمه کار برای انجام داری و سرحالی هر چقدر هم که کارها سخت باشن باز هم انرژی داری و کم تر احساس خستگی میکنی.

اما امان از روزهایی که هیچ کار مفیدی هم انجام ندادیم اما باز هم احساس خستگی و بی رخوتی میکنیم. انگار یه کوه صد تنی رو جا به جا کردیم. نه حوصله کاری رو داریم و نه انرژی و انگیزه ای! همش میخوایم بخوابیم و به چیزی فک نکنیم.

 

امیدوارم زندگی همه مون پر باشه از روزهای شلوق پلوغ که آخر شب وقتی میخوای بخوابی به خودت بگی خسته نباشی قهرمان 3>


چند ماه پیش با رفیقم رفته بودیم یه جایی برای استراحت، یکی از دوست‌هام یه سایت فروشگاهی راه انداخته بود اما هنوز خیلی چیزا رو نمیدونست.

اون روز بهم زنگ زد و درباره تولید محتوا چندتا سوال پرسید. منم سعی کردم با یه زبون ساده جواب سوالشو بدم که هم موضوعو درک کنه و هم بتونه کمکش کنه.

تلفنو که قطع کردم رفیقم گفت : برای مشاوره ای که بهش دادی چقدر پول میگیری؟

منم گفتم هیچی همین طور مرامی بهش گفتم.

گفت : آدم باید خل باشه تا چیزی رو که میدونه رایگان به بقیه بگه!

این حرفش توی ذهنم موند. این طرز فکرش به نظرم ترسناک بود! ارتباط با آدم ها فقط برای پول ب نظرم معیار خیلی چیپ و سبکیه.

هیچ وقت انتخاب و سبک من از پول درآورن این مدلی نبوده! ب نظر من آدم ها بهتره تا جایی که میتونن بهم کمک کنن این خودش یه هنره اصیله که هیچ مقدار پولی نمیتونه ارزشش رو تعین کنه.

اما وقتی برای مشاوره هات به دوستات توی کارهایی که خوب بلدی انجامش بدی با پول ارزش تعین میکنی به نظرم ارزش کار خودمونو کم میاریم.

به نظرم اینکه بتونیم گره ای از مشکل یه نفر باز کنیم خودش حس فوق العاده ای داره، و مطمئنا اون شخص هم از اینکه مشکلش حل میشه خوشحال میشه و این حس و حال خوب مُسریه!

 


اونایی که اهل بازی های رایانه ای هستن خیلی با این جمله خاطره دارن: GAME OVER!

و میدونن وقتی سیستم این جمله رو نشون میده ینی دیگه نمیشه کاری کرد. یا باید از اول شروع کنی یا بیخیال اون مرحله بشی!

حالا من قبل از اینکه گیم اور بشم دلم میخواد چیزایی که توی این مرحله یاد گرفتمو بیام اینجا بنویسم شاید به درد کسی خورد! شاید هم خودم توی مرحله بعدی لازم داشتمو اومدم دوباره دیدمشون ^_^

حیف این همه اطلاعات نیست که با مردنم مدفون بشن؟

ولی هی باید با خودم کلنجار برم که این ماتحت گرامی رو بردارم بیام پشت سیستم براتون بنویسم، از شنیده ها

دیده ها

کشف کردنها (یه جوری میگم کشف انگار زکریا رازی من بودم :لول )


میگفت توی دهه 20 سالگی برای هر کاری فک میکنی زوده و هنوز خیلی وقت داری.

میگن برو سراغ یه کار ثابت میگی هنوز کار مورد علاقه مو پیدا نکردم.

میگن اذدواج کن میگی هنوز کلی وقت دارم.

میگن برو ورزش کن میگی هنوز عضله هام تحلیل نرفتن.

میگن سبزیجات بخور غذای سالم بخور میگی  بذار فعلا یه فست فود سفارش بدم.

میگفت دهه 30 سالگی وقتیه که میبینی برای خیلی کارها دیره!

شاید به روی خودت نیاری و بگی خوشحالی اما از اینکه خونواده تشکیل ندادی، از اینکه ورزش جزویی از روتین روزانه ت نیست و کلی اضافه وزن و چربی داری پشیمونی.

میگفت امان از 40 سالگی امان! اون وقته که حسرت خیلی چیزها برای همیشه روی دلت میمونه.

که این همه دل دل کردن و امید به آینده ایده آلی که هیچ وقت نیومد چطور زندگیمو تباه کرد.

میگفت ماکه از نسل یه انقلابیم اینجوری شدیم! میفهمی چی میگم؟ انقلابی که هیچ وقت توی دلمون اتفاق نیفتاد!

دکتر داروخونه اسممو صدا زد، بلند شدم داروهامو بگیرم. وقتی برگشتم نبود، رفته بود.

سالین سهیل

 


و حس خوب ینی صبح که از خواب بیدار میشی نوتیف جعبه ایمیل‌هات رو ببینی که بهت جواب داده ^_^

بخشی از نامه‌ش :

"هم پای این جهانی که داره فرومی‌پاشه تا از نو ساخته بشه، بتونیم زنجیرهامون رو پاره کنیم و برای ساختن جهانی که دوست داریم قدم برداریم، حتی اگر اون جهان به شعاع یه اتاق یا خونه مخصوص خودمون بشه. با روابطی که ازشون انرژی می‌‌گیریم و حس خوب پیدا می‌کنیم.
از رویاهات دست نکش.
دنیا و زندگی می‌تونه شکل بهتری داشته باشه و ما می‌تونیم لایق یه زندگی بهتر باشیم اگه بخواهیم."

پ ن : دلم نمیخواد این نامه برقی توی جعبه ایمل هام خاک بخوره، میخوام همین جا باشه جلو چشمم 3>

 


یه روز عصر وقتی در اوج ناراحتی و ناامیدی بودم بلند شدم و اومدم پشت سیستم. جعبه ایمیل ها رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن

چند سال بود میخواستم برایش نامه بفرستم. اندازه چند سال حرف داشتم. به اندازه تمام روزها و شب هایی که از راه دور با حرفهایش وارد فضای سوررئال ذهنی اش شدم و منو جادو میکرد.

نگاهم فقط به کیبورد بود و حرف هایی که فرصت پیدا کرده بودن تا هرطوری که هست خودشان را به گوش مخاطب دوست داشتنی ام برسانند.

سرم را که بلند کردم حدودا 7/8 خط نوشته بودم. خواستم دوباره حرف هایی که نوشته بودم را بخوانم. اما مکث کردم.

میدانستم با بازخوانی دوباره حساسیتم عود میکند و نامه را نمیفرستم.

پس به خودم فرصت ندادم و در کسری از ثانیه کلید send را زدم :|

بعدش در جواب ذهن سرزنشگرم گفتم : انجام دادن بعضی از کارها از انجام ندادنش خیلی بهتر است. حتی اگر نتیجه آنقدر دلخواه نباشد.


ا

گفت همسرم هروقت میاد خونه فقط یکی رو میخواد که کارهاشو انجام بده.

لباساشو بشوره،براش غذا درست کنه

پذیرایی کنه و ماساژش بده خستگی کار از تنش بیرون بره.

گفت همسرم میگه چون من خرجتو میدم تو باید تموم کارهای خونه رو انجام بدی.

کمر درد داشت و گفت دکتر بهش گفته نباید اینقدر بشور و بساب خونه انجام بده، دکتر گفته باید استراحت کنی.

 

وقتی از مطب برگشتن همسرش گفته بلندشو شام درست کن.!

میگفت تموم زندگیم شده وقف یه نفر! تموم شب و روزم باید تو خونه آدمی کار کنم که من براش هیچ اهمیتی ندارم و صرفا برای رفع نیازهای خودش منو میخواد.

بغض کرده بود و بعد از چند لحظه سکوت گفت: پس من چی!؟ پس خودم چی!؟

 

پس کی تو این دنیا به من اهمیت میده؟ ینی من ب دنیا اومدم تا اخر عمر برای یکی دیگه زندگی کنم؟ پس علایق خودم چی!نظراتم!سلیقه م!احساسم

 

من همون لحظه خواستم بمیرم براش ♥️


ا

گمونم روز هزاروم قرنطینه بود که گفتم میخوام مستقل زندگی کنم.

مادرم همونطور که داشت پیاز خورد میکرد برای سالاد گفت چه خوب پس اذدواج کن!

گفتم نه، میخوام مستقل زندگی کنم.

پدرم همونطور که موج رادیو رو برای برنامه نزدیک افطار تنظیم میکرد گفت: منظورت از مستقل بودن چجوریه؟

گفتم میخوام تنها زندگی کنم

به یه ثانیه نکشید مامانم ابرو بالا انداخت و گفت همین مونده جلو در و همسایه بگیم دخترمون خونه مجردی داره!

خلاصه بحث بالا گرفت

 

من یه چیزی گفتم اونا یه چیزی گفتن

اما داشتم فک میکردم الن تو کشورهای پیشرفته از همون بچگی بچه هاشونو جوری تربیت میکنن که مستقل بار بیان!

که بعد از یه سن خاصی خودشون بتونن تنها زندگی کنن و این براشون یه پوین مثبته!

برای هزارمین بار به خودم گفتم من فقط تو جغرافیای اشتباهی به دنیا اومدم.


خیلی چیزها از دور قشنگه

یه منظره پر از گل و گیاه

یه رودخونه

یه کوه

وقتی نزدیکش میشی ممکنه هنوزم زیبا باشه اما خطرات و نکته های منفی رو هم بهتر لمس میکنی و میبینی.

یه صخره و رودخونه هر چقدر از دور پر جوش و خروش باشه و حس طراوت به آدم دست بده از نزدیک همش مواظبی که پاهات سُر نخوره و بیفتی و دنده هات بشکنه!

توی جنگل همش نگرانی نکنه ه ای عقربی ماری نیشت بزنه! وقتی وارد جنگل میشی در کنار زیباییش خطراتشو بیشتر میفهمی

اما یه آدم!

آدم ها هم از دور قشنگن

زندگی از دور قشنگه

میگن خدا از رگ گردن به آدم نزدیک تره

من اما گاهی حس میکنم خیلی ازمون دوره

و از همون دور دورها زندگی ما آدم ها رو قشنگ میبینه که این نمایشو تموم نمیکنه

چقدر آدم تو دنیا هست که چرایی افرینش براشون سواله؟

چقدر دلم به حال خودمون میسوزه.

آش نخورده و دهن سوخته مصداق آدم هاست به نظرم! خلقتی که دست خودمون نیست! رنج کشیدن و سختی هایی که نمیدونیم تاوان چیه!؟


گوش دادن به کتاب صوتی و پادکست یکی از موهبت‌های دنیای مدرنه!

وقتی سرگرم کار خاصی هستی و باید نگاهت به سمت مانیتور باشه. همزمان میتونی پادکست چنل مورد علاقه‌تو برای بارها پلی کنی.

امروز به کتابی در مورد چنگیز مغول گوش میکردم. این کتاب توی کشور مغولساتان جایزه های زیادی برده. اینکه اغلب تاریخ از چنگیز به عنوان یه آدم ضد فرهنگ و قاتل یاد میکنه و کسی چیزی درباره کارهای مثبتی که انجام داده حرف نمیزنه!

ماجرای چنگیرخان مغول برای قرن 12 س و اوایل داستان اینجوریه که چنگیز در 11 سالگی برای اینکه حاکم خونواده شون بشه برادرشو میکشه. 

بعدتر که بزرگ میشه میتونه یه ارتش درست کنه با مهارت ها ویژه اون زمان! مثلا سربازهای چنگیز توی یک دقیقه تونستن 12 تیر رو به هدف مورد نظرشون بزنن! حتی تونستن 115 تیر رو همراه خودشون داشته باشن که موقع نیاز استفاده کنن. چیزی که در اون زمان خیلی خارق العاده به حساب می‌اومده.

کتاب چنگیز یه دیدگاه متفاوت بود به قصه‌ای که همیشه یک جانبه برای ما خوندن!

در بخشی از کتاب اشاره میکرد که شخصیتی مثل ناپلئون ممکنه قتل عام های بیشتر از چنگیز رو هم انجام داده باشه اما وقتی اسمش میاد همه از فتوحات و بذل وبخشش هاش حرف میزنن!

اینجای داستان به نگاه نژاد پرستانه ای که به ما غالب شده اشاره داره! و اون وسط ها گوینده اشاره میکرد که اروپایی ها چندین سال قبل مقالات و نوشته های مختلفی رو منتشر کردند که ثابت کنن نژاد آسیایی از لحاظ فرهنگی ضعیفه و در ریشه ش خشونت بیشتر از نژادهای دیگه س!

نویسنده میگه که همچین چیزی صحت نداره و فقط یه حرف نژاد پرستانه س!

یکی از کارهای جالب چنگیز یا همون تموچین این بوده که تونسته اسب ها رو اهلی کنه! یه چیزی توی مایه های سگ های این روزا! ینی تونسته با یه سوت زدن برای اسب ها مسیر تعین کنه!

مهم‌ترین کار مثبت چنگیز مغول به نظرم :

استخدام رو بر اساس شایسته سالاری انجام میداد! چیزی که الن در قرن 21 هم خیلی وقتها رعایت نمیشه چنگیز در قرن 12 اجرا کرده بود!

ینی توی دورانی که ایل و طایفه و نسبت های فامیلی تا حد مرگ مهم بود برای چنگیز شایسته یالاری اهمیت داشت. ینی هر پست و مقامی رو به کسی میداد که توانایی و لیاقتشو داره! دیگه براش فرقی نمیکرد نسبت فامیلی دارن یا نه!

یا اینکه منع برده داری خانوما شده و گفته این زن ها هستن که سربازهای توانای ارتش رو پرورش میدن.

 

 


با افتخار اعلام می‌کنم که تونستم صبح ساعت 8 ازخواب بیدار شم ^^ و پس از ماه‌ها اومدم دفتر نقلی خودم blush و همانا انجام دادن کار مورد علاقه ت نه تنها تکراری نمیشه بلکه هر روز یه کشف جدیده :)) اگه بخوام شاعرانه ترش کنم باید بگم جوونه های وجودتو شکوفا میکنه ^_^

ببین به درجه ای از عرفان رسیدم که صبح پست میذارم :دی

پ ن : کاش کرونا تموم شه بتونم بیشتر از این فضای پرآرامش استفاده کنم

 بی ربط نوشت: حساسیت بهاره خر است خرر :|

 


ما که بالاخره زنده هستیم و زندگی میکنیم حداقل بهتر زندگی کنیم!

ینی اگه زندگی یه دریا باشه و مشکلات موج های دریا، اگه فقط شنا بلد باشیم ینی فقط زنده ایم!اما اگه موج سواری یاد بگیریم میتونیم در کنار سختی هایی که داره از زندگی لذت ببریم!

کتاب جدید When (کی) در مورد این مسئله حرف میزنه که بهترین زمان برای انجام فلان کار چه وقتیه؟

اینکه میگن سحرخیز باش تا کامروا باشی فقط یه شعاره سیستمیه یا واقعی؟

اینکه میگن بین وعده های غذایی از صبحانه نباید گذشت، یه ایده درسته یا نه؟

و اینکه زمان چه تاثیری روی تصمیم آدم ها داره!

 

اگه بخوام خلاصه ش کنم میگه :  اگه میخوای یه تایم مناسب برای انجام کارهات پیدا کنی باید به 2 نکته توجه کنی:

اول اینکه : جنس و نوع کار رو انتخاب کنید! چطور؟ اینکه کارتون توانایی تحلیلی میخواد یا شهودی !

دوم اینکه : شما کی هستین؟ ینی سیستم بدنتون و روحیه هاتون رو میشناسین و میبینن چه موقع بیشترین انرژی رو برای کار مورد نظر دارین؟

 

مثلا میگه : متولدین بهار و تابستون شخصیت های جغدی دارن (ینی دوست دارن شبها بیشتر کارهاشونو انجام بدن)

متولدین پاییز و زمستون خروسین! ( ینی دوست دارن صبح ها زودتر بلند شن وکارهاشونو صبح زود انجام بدن)

میگه جغدها ( علاقمند به شب زنده داری) اهل ریسکن و خلاقیت بیشتری دارن و خروس ها (سحرخیزها)  منطقی و با برنامه !

البته اشاره میکنه که همه ی آدم ها در طول زندگی هر دو حالت رو تجربه میکنن و صرفا در یک حالت نمی مونن و این عادیه.

 

راهکاری که ارائه میده اینه که :

میگه معمولا صبح ها برای کارهای تحلیلی و فکری خیلی خوبه! چون میزان هشیاری بالاس و سطح انرژی فول!

عصرها هم برای کارهایشهودی و احساسی بهتره!

همین طور ظهر هم زمانی هستش که انرژی متوسطه و میزان بازدهی افت میکنه!

 

نکته مهمی که بهش اشاره میکنه این هستش که :

اگه میخوای برای عصر انرژی زیادی برای کار داشته باشین باید به غذای نهار خیلی دقت کنین! ینی غذایی باشه که کامل انرژی رو براتون تامین کنه و به راحتی از نهار نگذرین!! مخصوصا اگه کار شما نیاز به فکر داره یا یه کار گروهیه بدنتون سوخت و ساز بیشتری داره برا همین به غذا نیاز دارین.

 

اینجوری سطح انرژی توی بعد از ظهر دوباره اوج میگیره.

 

بعد کتاب دوره های کاری رو به 3 بخش تقسیم میکنه :

ینی اگه یک ماه رو در نظر بگیریم :

 

روزهای اوج کار - روزهایی با بازدهی متوسط - افول (روزهایی با کم ترین میزان بازدهی)

 

 ما در طول یک ماه این 3 بخش رو تجربه میکنیم. و مهم ترین بخش اینه که در روزهای افول انرژی حواسمون جمع باشه. چون ممکنه ضررهای خیلی شدید توی بلند مدت برامون داشته باشه که غیر قابل جبرانه!

 

راهکاری که ارائه میده برای روزهای افول : به خودتون استراحت بدین! یه تایم خاصی بین کار کردنو کامل استراحت کنین (حتی به پیام های دریافتی تون جواب ندین - اگه میتونین برین بیرون و در هوای ازاد قرار بگیرین - یه چیزی بخورین یا با یکی در مورد هر چیزی غیر از کار صحبت کنین)

 

من نوشت : یه چیزی که خودم تجربه کردم همیشه توی روزهای اوج یه مقدار اضافه کار انجام میدم تا توی روزهای افول که خسته و بی حوصله م کار کم تری برای انجام داشته باشم.

 

من نوشت 2 : این کتاب فوق العادس و برای من خیلی مفید بوده! هم توی پیشرفت شغلی کمکم کرده هم توی برنامه ریزی بهتر برای کارهام <3

 


شنیدم آدم ها از همون لحظه اول که به دنیا میان روز مرگشون هم تعین میشه!

با خودم میگم بیخیال کرونا برو بیرون و کارهایی که دوست داری رو انجام بده، اگه قرار باشه بمیرم میمیرم اگرم نه که هیچی!

اما خوب که فک میکنم این حرفهایی که از بچگی به خوردمون دادن منطقی نیستن! با عقل جور در نمیاد!

که اگه درست باشن ینی تو زندگی مون هیچ اختیاری نداریم!

مثلا یکی میخواد خودکشی کنه رگشو بزنه، به انتخاب خودش نیست بلکه به اجباریه که براش تعین شده :/


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها