بچه بودم که پدرم پشت بوم خونه رو به حیاط تبدیل کرده بود.

برامون تاب اویزون کرده بود و بیشتر شب های تابستون رو اون جا می خوابیدیم.

عصر روزهایی که روزه بودم می رفتم پشت بوم و زیر سایه دیوار دراز می کشیدم و به آسمون نگاه می کردمعرق اون همه رنگ آبی و سفید می شدم و داستان های مختلفی رو توی ذهنم می ساختم.

از عروسی پرنده ها گرفته تا سفرهای هوافضا رو با ذهن نوجونم می ساختم و متوجه گذر زمان نمی شدم.

خیلی وقت ها بیشتر از چند ساعت رو پشت بوم بودم و فقط به آسمون نگاه می کردم

همیشه برام جاذبه خاصی داشت 

شب ها همیشه یه عالمه التماس مامان بابامو می کردم که بزارن رو پشت بوم بخوابم تا به آسمون و ستاره ها نگاه کنم

ستاره ها اما قصه شون فرق می کرد بیشتر از هرچیری دوستشون داشتم

و از نگاه کردن بهشون سیر نمی شدم

کم کم که بزرگ شدم وقت هایی که می رفتم کوه رو قله دراز می کشیدم و به آسمون خیره می شدم 

آرامش خاصی داشت 

پهنه بی انتهای آسمون آبی آرامش عجیبی داشت که هر بار منو هیپنوتیزم می کرد.

این روزها اتفاقی بالاسرم رو که نیگاه کردم فهمیدم چنددد وقتی از آخرین باری که بدون نگرانی به آسمون نگاه کردم می گذره! انگار ادم ها برگ تر که می شن از خیلی چیزهای خوب دور می شن!

گاهی اینقدر خودم رو درگیر زندگی کردن می بینم که فرصتی برای لذت بردن ازش ندارم!

این ها رو می نوییسم که یادم نره یه روهایی که خیلی هم دور نیستن نگاه کردن به آسمون بهترین حس رو بهم می داد

می نویسم که یادم نره هر اتفاقی که می افته و هر جایی که بام باز هم آسمون بالاسرمه و هر وقت که بخوام می تونم نگاهش کنم و از زندگیم لذت ببرم.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها